مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

به نام مادر

گویند مرا چو زاد مادر

پستان به دهن گرفتن آموخت


شبها بر گاهواره من

بیدار نشست و خفتن آموخت


دستم بگرفت و پا بپا برد

تا شیوه راه رفتن آموخت


یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت


لبخند نهاد بر لب من

بر غنچه گل شکفتن آموخت


پس هستی من ز هستی اوست

تا هستم و هست دارمش دوست


این روزها وقتی آقا عرفان و مامانش رو میبینم به این فکر می کنم که چقدررر یک مادر باید به نوزاد رسیدگی کنه تا حتی بتونه شیر بخوره، هم دلم برای مامانم تنگ میشه و هم بیشتر ممنون خانمم میشم که توجه خاصی به همه‌ی جنبه های زندگی آقا عرفان داره و مدام بهش یادآوری میکنم که پسرمون مثل خودم قراره عاشقت بشه. امروز هم  سه تایی سومین ساگرد ازدواجمون رو جشن میگیریم.

بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!

وقتی باک ماشین رو کاملا پر می کنم، شارژ گوشی تکمیل میشه، دبه های آب رو پر می کنم و حس می کنم که تمام اقدامات لازم برای چندساعت دوام آوردن در دنیا در صورت حمله اتمی یا قحطی بزرگ را انجام دادم ترس عمیقی کل وجودم رو میگیره، جدای این همه نمایش و تبلیغات در خصوص سوخت های جایگزین و تصفیه آب و هوا و زندگی در مریخ، چیزی که هنوز به ما زندگی میده، طبیعت و مائده‌های آسمانی‌ست و هرچی که بشر خواسته درست کنه به جای ابرو چشم رو کور کرده و نهایتا با تغییر ناشیانه همون ترکیبات موجود در طبیعت به یکسری محصولات رسیده.

اگر یک روز صبح پا بشیم و دیگه آبی پشت سد نباشه، یا بریم پمپ بنزین و دیگه بنزینی نیاد، برق نداشته باشم، فکر کنم کمتر از دو هفته وضعیت آخرالزمانی پیدا می کنیم.

اونجاست که حضرت سعدی میگه:

« اعرابیی را دیدم در حلقهٔ جوهریان بصره که حکایت همی‌کرد که: وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده، که همی ناگاه کیسه‌ای یافتم پر مروارید. هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است، باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است!


در بیابان خشک و ریگ روان

تشنه را در دهان چه در چه صدف


مرد بی توشه کاوفتاد از پای

بر کمربند او چه زر چه خزف»


به عنوان شهروند این جامعه جهانی و کسی که زوج یا فرد بودن جمعیت جهان به اون بستگی داره، چیزی که به ذهنم میرسه اینه که باید واقعاً درست مصرف کنیم این امانتی که دست ماست باید به دست نسل های آینده هم برسه وگرنه شعر مرحوم فریدون مشیری رو باید زندگی کنیم:


« بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!

به کوه خواهد زد!

به غار خواهد رفت!

*

تو کودکانت را، بر سینه می فشاری گرم

و همسرت را، چون کولیان خانه به دوش

میان آتش و خون می کشانی از دنبال

و پیش پای تو از انفجارهای مهیب

دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد

و شهر ها همه در دود و شعله خواهد سوخت

و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت

و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد!

*

 

ادامه مطلب ...

هر بار که معنی زندگی را فهمیدم، عوضش کردند

«سر چشمه ترس ما از زندگی در زمان حال چیست؟ 

یک دلیلش شاید این باشد که ما در هراس دائم از ناامید شدن و سرخوردگی از زندگی فعلی‌مان توسط وقایع جاری در آن هستیم.

ما به شکلی شهودی می‌دانیم که زندگی در اینجا و اکنون واقعی‌ترین شکل از چیزی به نام زیستن است که قرار است تجربه کنیم.

اما از کجا معلوم که متوجه نشویم این زندگی چیزی کم دارد. اگر درک حال، زندگی حال، این جمله را مدام در مغز ما مثل چکش به نوازد که همش همینه! تکلیف چیست؟

اگر بفهمیم که این زندگی بدون هیجان، یکنواخت و ملال آور است و قرار است همینطور یک‌نواخت و بی‌تغییر ادامه پیدا کند و بدتر از آن سخت و ناعادلانه و رنج آور باشد چه خاکی بر سرمان کنیم؟

برای مقابله با این ترس سرخوردگی اگزیستانسیالیستی ما به شیوه‌ی پیشگیرانه‌ی تصور چیزی متفاوت متوسل می‌شویم. با تغییر تمرکز خودآگاهمان به آینده یا گذشته برای تصور یک زندگی غیرجاری متفاوت.

دلیل دیگر محتمل برای پرهیز از زندگی در زمان حال این است که زمان حال مملو از علائم و نشانه‌های میرایی و فنای ماست. وقتی ما در اکنون و اینجا غرق می‌شویم،عمیقاً از گذشت زمان و تغییرات آگاه می‌شویم. لذت بردن از قطعه موسیقی، نسیمی خنک، صدای چک چک باران روی سقف، صدای آواز پرنده‌ها …،  این‌ها از جمله چیزهایی هستند که خوشی‌های کوچک زندگی محسوب می‌شوند. گذرا بودن تک تک این خوشی‌های کوچک ناخودآگاه ما را به این نتیجه می‌رساند که همه چیز یک روز تمام می‌شود، همه چیز از جمله زندگی ما. تمام لحظات اینجا و اکنون به نقطه‌ی پایانی می‌رسند که همانا نقطه‌ی پایان زندگی خود ماست. این پدیده در مسیر متفاوت هم جریان دارد؛ هرچقدر که ما از سکونت و حضور در اینجا و اکنون می‌ترسیم، عمیقاً اشتیاق آن را داریم که تا حد امکان حس زندگی و زیستن داشته باشیم و یک راه برای حس به شدت زنده بودن، به شدت نادیده گرفتن مرگ است.

هیچ چیز به اندازه نزدیک شدن به مرگ نمی‌تواند ما را به حقیقت زندگی نزدیک کند، کارهایی مثل رانندگی با سرعت بالا،کایت سواری، پرش از ارتفاع از این دسته تجربه‌ها هستند»

 

پی نوشت: متن فوق از کتابی هست با عنوان" هر بار که معنی زندگی را فهمیدم، عوضش کردند" که یک نقل و قول از یک فیلسوف است، نویسنده کتاب آقای دانیل مارتین کلاین طبق ادعای خودش یک دفترچه در زمان دانشجویی و جوانی داشته و در دوره‌ای که دنبال معنی زندگی می‌گشته و قصد داشته که بهترین استفاده را از زندگی بکند از فلاسفه‌های مختلف غربی نقل قول‌هایی بیان کرده و حالا در سن پیری که خودش فیلسوفی شده به بررسی آن‌ها می‌پردازد که با لحن جذاب تقریباً نقبی به اکثر فیلسوف‌ها و مکاتب فلسفی غربی و نگاه آن‌ها می‌اندازد که با ترجمه فارسی درجه یک حسین یعقوبی  جالب توجه است و لازم هست که حداقل یک دور خوانده شود.

 

ادامه مطلب ...

زندگی

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست


امروز روز جهانی اعتیاد شغلی هست(Workaholic ) و روز قلم در تقویم ملی

این آخرین بازی دوران کودکیته!

یک زمانی میرسه که آدمهایی که می‌شناختی از آدم هایی که الان می‌شناسی یا شاید بعداً  خواهی شناخت بیشتره، نمی‌دونم توی چه مقطع زندگی هر آدمی اون زمان برسه ولی قطعا دلگیر ترین دوره عمرشه... برای پیرها قطعیه ولی جوان ها رو نمیدونم !

همیشه فکر میکنم پیرها چطور این همه درد خاطرات گذشته رو به دوش میکشن، این که شاید تو آخرین نفر هر جمعی که باهاش خاطره داشتی باشی...

یک جایی یک جمله خوندم که بعضی وقتا عجیب توی ذهنم می‌چرخه و این بود که یک روز بدون این که بدونی آخرین فوتبال یا دوچرخه عمرت رو توی بچگی انجام میدی و میری خونه و دیگه تمام.


از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن

فردا که نیامده‌ست فریاد مکن


بر نامده و گذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

شما ریسک نمی کنید

حدودا یکسال پیش بود که درمانده از همه جا برای پیش برد پروژه ،دیگه مجبور بودیم که وام بگیریم. اینقدر بانک های مختلفی که قبلا شرکت حساب داشت رو گشتیم که ناامیدانه رفتیم یک شعبه پرت و رفتیم سراغ بخش اعتبارات، کارمند محترم بانک و مدیر بخش اعتبارات مردی بود در آستانه بازنشتگی به جای این که فرم های وام رو جلوی ما بذاره شروع کرد به نصیحت کردن که من کارمند بانک بودم شروع کردم یه مغازه خریدم بعد دادمش اجاره و الان خرید و فروش خونه و ماشین میکنم... شما جوون ها اهل ریسک کردن نیستید و... ، بقیه اش یادم نمی یاد چون اون موقع اینقدر صدا توی سرم بود که فقط همین بخش رو برداشتم ما اهل ریسک نیستیم.


امروز یکهو یادش افتادم، نمی دونم باید ریسک پذیری رو در چی دید ولی هم من و هم دوستم از 18 سالگی خونه رو ترک کردیم توی 25 سالگی شرکت خودمون رو از صفر تاسیس کردیم.

 شاید 8 میلیارد برابر سرمایه خودمون صادرات انجام دادیم با دست خالی و بدون پشتوانه رانتی و مالی.

 یک شرکت ورشکسته مهندسی رو توی کوچه تحویل گرفتیم و فروختیم به یک هلدینگ. 

من تا جایی که یادم میاد برای هر کاری صدم رو گذاشتم و هر کاری شروع کردم اگر خواست خدا نبود و قرار بود که شکست بخورم هیچ امکانی برای جبرانش نداشتم.

این رو الان می نویسم که یادم بمونه چه روزهایی  پشت سر گذاشتم و مهم نیست به کجا میرسم مهم اینه که چه مسیری رو طی کردم و کلی خاطره و تجربه دارم که به پسرم یا دخترم انتقال بدم و اجازه بدم که ریسک کنند، زندگی همینه...

یک فلسفه دارم:

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای / فرشته ات به دو دست دعا نگهدارد

فلسفه زندگی در همراهی با رفیق

در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوش حال باشم یا نباشم، چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم.

فارغ از قضاوتهای آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم .

آن روزها میلیون ها مشغله دل گرم کننده در پس انداز ذهنم داشتم.

 از هیأت گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها، از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابرها. 

از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار، همه و همه دل مشغولی های شیرین ساعات بیداریم بودند.

 به سماجت گاوها برای معاش، زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین ها سیر می شدم.

گذشت ناگزیر روزها و تکرار یک نواخت خوراکی های حواس، توقعم را بالا برد.

 توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود.

 مشکلات راه مدرسه، در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش هایم به باران با همه ی عظمتش بدبین شوم، و حفظ کردن فرمول مساحت ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد.

هرچه بزرگ و بزرگ تر شدم به دلیل خودخواهی های طبیعی و قراردادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم.

 این روزها و احتمالاً تا همیشه، مرثیه خوان آن روزها باقی خواهم ماند.

تلاش می کنم به کمک تکنیک بیان، و با علم به عوارض مسموم زبان، آن همه حرکت و سکون را بازسازی کنم، و بعضاً نیز ضمن تشکر و سپاس از همه همنوعان زحمتکشم که برایم تاریخ و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم، که مثلاً چرا باید کفش هایمان را به قیمت از دست دادن پاهایمان بخریم؟ و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده، خود را در بحران های دروغ و دزدی دیوانه کنیم؟چرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم؟ حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیباسازی منظومه هاییم! هان؟

در مقایسه ی با آن ظلمات سنگین و عظیم "نبودن"، "بودن" نعمتی است که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است. 

بدبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست.

فقر و بیماری و تنهایی و مرگ ، هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد.

 منظومه ها می چرخند و ما را با خود می چرخانند.

 ما، در هیأت پروانه هستی، با همه توانایی ها و تمدن هایمان شاخکی بیش نیستیم.

 برای زمین، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد.

یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست.

 اگر ردپای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم، سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم و همه چیزهای تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو می کنیم.

به نظر می رسد، انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور می دزدد.

 البته فقط به نظر می رسد! تا نظر شما چه باشد؟!

آغاز زندگی مشترک ما

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد...


سالی که الان داریم آخرین روزهاش رو سپری می کنیم سال پر دغدغه ای بود، از همون اول اتفاقات و حوادث طبیعی تقریبا ما رو قرنطینه کرده بود تا الان که به خاطر کرونا مجبوریم کلی تدابیر اتخاذ کنیم.

از قرارداد ما با دانشگاه بگیر تا چک هایی که کشیدیم و دستگاهی که بلاخره تکمیلش کردیم...

آه کل سال رو میشه در حد یک سطر نوشت چه بی حاصل دارم عمر رو میبازم.

تا این که اتفاق مهم زندگیم افتاد و شازده بلاخره یک دوست پیدا  کرد و که قراره یک عمر با هم بسازیم و بریم جلو، اگر یک انار داشته باشیم دون کنیم و با دل خوش با هم بخوریم.

خداروشکر.

سال خوبی رو برای همه ی مردم آرزو می کنم.



امروز دوم اسفند

اسفندماه رو همیشه دوست داشتم ، حال و هوای عید و تق و لق شدن کلاس ها و بوی عیدی بوی پول! 

همیشه حس خوبی برام داشته وقتی بچه تر بودم عیدها به شهر مادر سر می زدیم و با بچه های دایی و خاله ها همبازی می شدیم و بعدش هم اگر مدرسه نمی رفتم تا نزدیکای تابستون همون جا موندگار بودیم.

امسال اسفند ماه فوق العاده ایه، آخرین ایام سال آخرین روزهای قرن 14، فکر می کنم نزدیک 26 ساله می شم و باید یک کارنامه برای خودم تنظیم کنم.

امسال خانواده ی نسبتاً کوچیک ما بزرگتر می شه و چه اتفاق خوبیه، یک امید جدید ، یک خانواده جدید و یک تیم جدید

پرونده های مالی شرکت هم توی این ماه می بندیم و با این که تا حالا به سود دهی نرسیدیم ، من همچنان امیدوارم و به تیممون باور دارم.

انتخابات امسال هم با تنظیم یک لیست از افراد خبره برای مجلس بستم به امید این که تاثیر مثبتی برای آینده فرزندانم داشته باشه.


من کجای دنیا ایستادم؟

امروز سری به دانشکده ی قدیمی خودمون زدیم ، رفتیم سلف برای صرف ناهار که یاد ایام اول دانشگاه افتادم ، که چه جلساتی می ذاشتیم چه مباحثی راجع به نشریه و دانشکده و نفت و... راه مینداختیم

یادش بخیر، دنیا توی این نیم قرنی که زیستم چقدر در نظرم تغییر کرده،حالات ما همیشه ثابته؟!

 به نظرم به اندازه ی تمام انسان ها و حالات درونی اونها دنیا وجود داره و شاید به تعریف جامعی از دنیا نرسیم! خوب نرسیم... چه اهمیتی داره؟!

به قول شهریار شاعر فقید:

 «حیدر بابا دنیا یالان دنیادی

سلیماندان نوحدان قالان دنیادی

اوغول دوغان درده سالان دنیادی

هرکیمسیه هر نه وئریب آلیبدی

افلاطوندان بیر قوری اود قالیبدی»

جایی که از افلاطون یه اسم فقط باقی می مونه، تفکرات خدمت نامی چه ارزشی می تونه داشته باشه؟! به قول خیام:

 «یک قطره آب بود با دریا شد

یک ذره خاک با زمین یکتا شد


آمد شدن تو اندرین عالم چیست

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد»


من چی قراره بشم؟! الله اعلم، راستی قراره به زودی ما بشیم 

به نظرم نباید زندگی رو سخت گرفت ، بلاخره روند طبیعی خودش رو طی میکنه و چیزی که باید بشه میشه، چه خدمت ناراحت باشه و چه خوشحال!