مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

منطق اجتماع ما

وقتی بچه بودم منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آن زمان قطار راه آهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران- شاه عبدالعظیم بود. من می دیدم که قطار وقتی در ایستگاه ایستاده بچه ها دورش جمع می شوند و آن را تماشا می کنند و به زبان حال می گویند ببین چه موجود عجیبی است! معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند. تا قطار ایستاده بود با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به آن نگاه می کردند. کم کم ساعت حرکت قطار می رسید و قطار راه می افتاد. همین که راه می افتاد بچه ها می دویدند، سنگ برمی داشتند و قطار را مورد

حمله قرار می دادند. من تعجب می کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمی زنند، و اگر باید برایش اعجاب قائل بود اعجابِ بیشتر در وقتی است که حرکت می کند.

این معمّا برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم. دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هرکسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است مورد احترام است. تا ساکت است مورد تعظیم و تبجیل است، اما همین که به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسی کمکش نمی کند بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می شود.

این نشانه ی یک جامعه ی مرده است، ولی یک جامعه ی زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که متکلّم هستند نه ساکت، متحرّکند نه ساکن، باخبرترند نه بی خبرتر.

"شهید مطهری به نقل از یکی از دوستان در کتاب احیای تفکر اسلامی"

انتقاد پذیری امیرالمومنین(ع)

کسی مشکلی برد پیش علی

مگر مشکلش را کند منجلی

امیر عدو بند مشکل گشای

جوابش بگفت از سر علم و رای

شنیدم که شخصی در آن انجمن

بگفتا چنین نیست یا باالحسن

نرنجید از او حیدر نامجوی

بگفت ارتو دانی از این به بگوی

بگفت آنچه دانست و بایسته گفت

به گل چشمهٔ خور نشاید نهفت

پسندید از او شاه مردان جواب

که من بر خطا بودم او بر صواب

به از من سخن گفت و دانا یکی است

که بالاتر از علم او علم نیست

گر امروز بودی خداوند جاه

نکردی خود از کبر در وی نگاه

بدر کردی از بارگه حاجبش

فرو کوفتندی به ناواجبش

که من بعد بی آبرویی مکن

ادب نیست پیش بزرگان سخن

یکی را که پندار در سر بود

مپندار هرگز که حق بشنود

ز عملش ملال آید از وعظ ننگ

شقایق به باران نروید ز سنگ

گرت در دریای فضل است خیز

به تذکیر در پای درویش ریز

 

پ ن :

در تکمیل عرایض قبلی پیرامون سانسور و انتقاد پذیری

در باب سانسور

در لغت نامه دهخدا سانسور عبارت است از: " ممیزی و تفتیش مطبوعات و مکاتیب و نمایش ها"

و در همان جا انتقاد به معنی " بیرون کردن درم های ناسره از میان درم ها " بیان می گردد.

 اشتباه کار زمانی است که فکر کنیم همه چیز را می دانیم، و به این اشتباه زمانی بیشتر دامن زده می شود که مسئول ممیزی چیزی می شویم. سپس با بیرحمی و بیشعوری تمام به جان تفکر فرد یا افراد می افتیم.

 

در دادگاهی که علیه سقراط ترتیب داده شده بود سقراط خطابه ای بیان می کند که بخشی از آن چنین است{1} :

" لتوس هیچ می دانی چه می گوئی؟ گمان می کنی تو با این جوانی به اندازه ای دانا هستی که می دانی بدان به نزدیکان خود جز زیان نمی رسانند ولی من با این سالخوردگی چنان نادانم که نمی دانم اگر یکی از هموطنان خود را فاسد کنم ، از او بدی خواهم دید و زیان خواهم برد و از این رو با علم و عمد جوانان شهر را تباه می سازم؟ ملتوس، این سخن را نه من از تو می پذیرم و نه دیگران باور کنند. پس باید اعتراف کنی که یا من هیچگاه جوانی را فاسد نساخته ام و یا اگر چنین کاری از من سرزده است بی عمد و از روی اشتباه بوده است.

 

ممکن است یکی از شما بگوید: «سقراط، ابلهی نیست که انسان کاری کند که جانش به خطر بیفتد؟». در پاسخ خواهم گفت: دوست گرامی، اشتباه تو اینجاست که گمان می کنی آدمی وقتی که می خواهد دست به کاری زند، باید در این اندیشه باشد که آن کار به مرگ می انجامد یا به زندگی، نه به اینکه درست است یا نادرست. اگر ایراد تو بجا باشد، باید همه ی پهلوانانی را که پشت حصار ترویا جان فدا کردند ابله و سفیه بشماریم.

 

مردم آتن، کسی که راهی را درست دانست و پیش گرفت، یا فرماندهش او را به رفتن آن مأمور کرد، نباید از خطر بهراسد. در جنگ های پوتایدایا و آمفی پولیس و دلیون، هر جا که فرماندهان برگزیده ی شما مرا مأمور می کردند می ایستادم و مرگ را حقیر می شمردم. اکنون که خدا مأمورم کرده است تا در جست و جوی دانش بکوشم و خود و دیگران را بیازمایم. آیا شرم آور نیست که از ترس مرگ یا خطری دیگر از فرمان خدا سر بتابم؟ اگر چنین گناهی از من سر می زد سزاوار بود مرا به دادگاه بخوانند و بگویند سقراط به خدا اعتقاد ندارد. زیرا ارتکاب این گناه دلیل بود بر اینکه سر از اطاعت خدا پیچیده و خود را دارای دانشی پنداشته ام که در حقیقت ندارم. از مرگ ترسیدن، هیچ نیست جز اینکه آدمی خود را دانا پندارد بی آنکه دانا باشد، یعنی چیزی را که نمی داند گمان کند می داند. چه هیچ کس نمی داند مرگ چیست و نمی تواند ادعا کند که مرگ برای آدمی والاترین نعمت ها نیست. با اینهمه مردمان از آن چنان می ترسند که گوئی به یقین می دانند مرگ بزرگترین بلاهاست. پس کسی که از مرگ می ترسد خود را درباره ی آن دانا می پندارد بی آنکه دانا باشد.

آتنیان، فرق من با دیگران اینجاست که من چون درباره ی جهان دیگر نمی دانم خود را نمی فریبم و گمان نمی برم که می دانم. پس تنها در این نکته است که دانا تر از دیگرانم. من تنها از چیزهائی می ترسم که براستی می دانم زیان آورند، مانند بی اعتنائی به قانون و سرپیچی از فرمان کسی که بهتر و برتر از من است خواه خدا باشد و خواه آدمی. از چیزی که نشناسم و ندانم که برای آدمی سودمند است یا زیان آور، نمی هراسم و نمی گریزم، چنانکه اگر امروز شما ادعای آنیتوس را نپذیرید و مرا تبرئه کنید از راهی که پیش گرفته ام بر نخواهم گشت. "

 

 

پ ن :

{1} - رساله آپولوژی افلاطون

 

 

-بدون انتقاد و جنبه آن جامعه ی فاسدی خواهیم داشت.

-منتقد دشمن مردم نیست.

-گفتن حرف راست ورای هر مصلحتی است.

-قانون خط قرمز جامعه است.

-ما دانا نیستیم.