مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

ما باید دوست بداریم

دوست خوب من
وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد،
ما باید مادرانمان را دوست بداریم.
وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند،
ما باید بدویم دستشان را بگیریم،
تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند.

ماباید پدرانمان را دوست بداریم،
برایشان دمپایی مرغوب بخریم،
و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم،
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را،
ما باید دوست بداریم.

این شیشه اعتبارش بعض من و شماست

عباس : من خروس بی محلم اسی خان شمام سرتون شلوغ پلوغه، میرم سر یه فرصت خدمت می‌رسم.

اسی: بیشین عباس آقا، نقد رو ول نکن ... اوس کریم 120 سال بهت عمر با عزت بده من خودمو عرض می کنم: آدمیزاد گاهی وقتا با یه عطسه، فقط و فقط با یه عطسه روده میترکونه و افقی میشه... این شیشه اعتبارش بعض من و شماست... آنفارکتوس در کمین همه‌ی ماست، قبول نداری؟

نگاه ما به زندگی و حفاری پیشرفته

این مطلب رو می نویسم تا فراموش نکنم، امروز میثم پیام داد گفت طبق آموزه های دکتر شادی زاده من باید الان نباید اینجا می‌بودم، مکالمه مختصری داشتیم ولی من یاد استاد درس حفاری پیشرفته افتادم که با میثم همکلاس بودم. 

این روزها بیشتر احساس مسئولیت می کنم، مدام دستم روی دکمه ی کولره و کسی نمی تونه کنترل رو از دستم بگیره باید مثل فدریک بکمن حوالی 2 سالگی پسرم براش یک جزوه از جهانی که باید بشناسه بنویسم تا آماده تر بشه.


من افتخار این رو داشتم که یک درس با دکتر شادی زاده گذروندم و یک جزوه دارم بیشتر از درس حفاری پیشرفته پاورقی های زندگی و معرفت که دکتر برامون میگفت رو یادداشت می کردم.این مرد یکی از عجیب ترین مردهایی بود که دیدم.

قبل از شناخت دکتر دوره های کارآموزی که نزد مهندس متقی بودم خاطرات ایشون شامل دوره‌ی آموزشی بود که به اتفاق دکتر شادی زاده احتمالا به اروپا رفته بوند و از آن موقع با اسم ایشان آشنا بودم.


یادمه یک روز قبل از کلاس جلوی استاد رو گرفتم گفتم استاد نظرتون چیه یک تعاونی برای رشتمون تاسیس کنیم و با مشارکت خیل عظیم دانشجوها بتونیم از وزارت نفت پروژه بگیریم و خودمون انجام بدیم بعد از کلاس یک کارگاه کوتاه ولی اساسی داشتیم و اصل موضوع اینجا بود که ما برنامه ای برای مدیریت انرژی نداریم و تا وقتی این موضوع حل نشه کار اقتصادی در این حوزه بدون رانت بی معنیه گفت شرکت هایی که به عنوان خصوصی تاسیس شدند رو دنبال کنید ببینید چطور در این صنعت ورشکسته می شن،تحلیل هایی دقیقی گرفتم که اگر عمری باقی باشه یکی یکی می نویسم تا فراموش نکنم چون هرچی که سنم بالاتر میره بیشتر باهاشون برخورد می کنم و ارادتم به این مرد بیشتر میشه؛ دکتر سیدرضا شادی زاده مثل یک کامپیوتر دقیق و مثل یک گل حساس.


چندتا از جملات قصار دکتر که در تاریخ 1396/09/22 یادداشت کرده بودم هم می نویسم:


- اگر می خواهی در رشته که هستی در ایران پیشرفت کنی باید آگاهی اجتماعی و سیاسی داشته باشی.

- اگر کمتر بدانی در دنیای امروز می شوی بره نه به خودت خدمت کرده ای ونه به جامعه ات تازه یک صندلی از دانشگاه اشغال کرده ای و خیانت کرده ای.

- شما باید از من بهتر بشوید، این راز خلقت است اگر نسبت به نسل قبلی تکامل پیدا نکنید به بشریت خیانت می کنید.

- روزهای اولی که به آمریکا رفته بودم میدیدم یک کوچه در بیشتر خانه ها پرچم آمریکا بود، برایم سوال بود تا این که متوجه شدم این خانه ها یک کشته شده در جنگ های آمریکا داشته اند. مملکت ما تا به اینجا رسیده خون داده شهید داده است هر کجا که ما ساختار را عوض کرده ایم پیروز شده ایم ، عوضش کن! هیچ چیز را مجانی به دست نمی دهند. اگر برای خودت نشد برای نوه ات نتیجه می دهد.

- نسل من من نهایتا 7-8 سال دیگر می رود نسل های قبل تر هم می روند، فردا تو هستی که در صدر قرار می گیری، شاید ما زورمان نرسید که تغییری ایجاد کنیم ولی تو چه؟

- اگر به کسی که درحال یادگیری است بدون تلاش او چیزی بدهی به او خیانت کرده ای.

- یا برای خودت کار کن، یا برای خدا در هر دو صورت به روی کسی منت نداری.

این آخرین بازی دوران کودکیته!

یک زمانی میرسه که آدمهایی که می‌شناختی از آدم هایی که الان می‌شناسی یا شاید بعداً  خواهی شناخت بیشتره، نمی‌دونم توی چه مقطع زندگی هر آدمی اون زمان برسه ولی قطعا دلگیر ترین دوره عمرشه... برای پیرها قطعیه ولی جوان ها رو نمیدونم !

همیشه فکر میکنم پیرها چطور این همه درد خاطرات گذشته رو به دوش میکشن، این که شاید تو آخرین نفر هر جمعی که باهاش خاطره داشتی باشی...

یک جایی یک جمله خوندم که بعضی وقتا عجیب توی ذهنم می‌چرخه و این بود که یک روز بدون این که بدونی آخرین فوتبال یا دوچرخه عمرت رو توی بچگی انجام میدی و میری خونه و دیگه تمام.


از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن

فردا که نیامده‌ست فریاد مکن


بر نامده و گذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

حرم در پیش است و حرامی در پس

شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.


پای مسکین پیاده چند رود

کز تحمل ستوه شد بُختی


تا شود جسم فربهی لاغر

لاغری مرده باشد از سختی


گفت: ای برادر! حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی بردی وگر خفتی مردی.


خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت

شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت  ادامه مطلب ...

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست

صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست


اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود

ببین که جام زجاجی چه طرفه‌اش بشکست


بیار باده که در بارگاه استغنا

چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست


از این رباط دو در چون ضرورت است رحیل

رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست


مقام عیش میسر نمی‌شود بی‌رنج

بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست


به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش

که نیستی است سرانجام هر کمال که هست


شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر

به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست


به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی

هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست


زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید

که گفته سخنت می‌برند دست به دست

فلسفه زندگی در همراهی با رفیق

در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوش حال باشم یا نباشم، چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم.

فارغ از قضاوتهای آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم .

آن روزها میلیون ها مشغله دل گرم کننده در پس انداز ذهنم داشتم.

 از هیأت گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها، از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابرها. 

از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار، همه و همه دل مشغولی های شیرین ساعات بیداریم بودند.

 به سماجت گاوها برای معاش، زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین ها سیر می شدم.

گذشت ناگزیر روزها و تکرار یک نواخت خوراکی های حواس، توقعم را بالا برد.

 توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود.

 مشکلات راه مدرسه، در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش هایم به باران با همه ی عظمتش بدبین شوم، و حفظ کردن فرمول مساحت ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد.

هرچه بزرگ و بزرگ تر شدم به دلیل خودخواهی های طبیعی و قراردادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم.

 این روزها و احتمالاً تا همیشه، مرثیه خوان آن روزها باقی خواهم ماند.

تلاش می کنم به کمک تکنیک بیان، و با علم به عوارض مسموم زبان، آن همه حرکت و سکون را بازسازی کنم، و بعضاً نیز ضمن تشکر و سپاس از همه همنوعان زحمتکشم که برایم تاریخ و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم، که مثلاً چرا باید کفش هایمان را به قیمت از دست دادن پاهایمان بخریم؟ و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده، خود را در بحران های دروغ و دزدی دیوانه کنیم؟چرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم؟ حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیباسازی منظومه هاییم! هان؟

در مقایسه ی با آن ظلمات سنگین و عظیم "نبودن"، "بودن" نعمتی است که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است. 

بدبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست.

فقر و بیماری و تنهایی و مرگ ، هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد.

 منظومه ها می چرخند و ما را با خود می چرخانند.

 ما، در هیأت پروانه هستی، با همه توانایی ها و تمدن هایمان شاخکی بیش نیستیم.

 برای زمین، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد.

یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست.

 اگر ردپای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم، سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم و همه چیزهای تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو می کنیم.

به نظر می رسد، انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور می دزدد.

 البته فقط به نظر می رسد! تا نظر شما چه باشد؟!

جامهٔ خود می‌خواهم اگر انعام فرمایی

وقتی برای ایجاد کارگاه و گرفتن تسهیلات میگن باید مجوز داشته باشی و برای گرفتن مجوز می گن که باید کارگاه داشته باشی و برای کارگاه موافقت اصولی می خوان و برای موافقت اصولی طرح توجیهی می خوایی و برای طرح توجیهی باید متخصص اقتصاد باشی و یا یک پول هنگفت برای این دور باطل داشته باشی و به اسم مرکز رشد وقت و رمقت رو میگیرن تا بتونی ایده رو پرورش بدی و و و برسی به دانش بنیان که دوباره بتونی یه دور دیگه باطل طی کنی، 

 یاد حکایت سعدی می افتم که

 :« این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم! از من چیزی بخواه. گفت: جامهٔ خود می‌خواهم اگر انعام فرمایی.»



ای برادر موضع تاریک و سرد

صبر کردن بر غم و سستی و درد


چشمهٔ حیوان و جام مستی است

کان بلندیها همه در پستی است


آن بهاران مضمرست اندر خزان

در بهارست آن خزان مگریز از آن


همره غم باش و با وحشت بساز

می‌طلب در مرگ خود عمر دراز


ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یکدم عمر را غنیمت شمریم


فردا که ازین دیر فنا درگذریم

با هفت هزار سالگان سر بسریم