مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

مهرماه امسال و مسئله نظم نوین جهانی

از هفت سالگی به بعد این اولین مهرماهی هست که درسی ندارم که بخونم همچین هم جالب نبود. یعنی اینطور فکر میکنم که اگر باز هم به عقب بر میگشتم دوباره درس می خوندم هر چند که تقریباٌ هیچ کدوم از اهدافی که در این راه داشتم محقق نشد ولی همین مسیر هم تجربیات نابی بود که برام خیلی ارزشمند هستند.

اینقدر آدم های بزرگ و حسابی اومدن توی این دنیا که به حقشون نرسیدن که من انگشت کوچیکه اون ها هم نمی شم.

وقتی دبیرستانی بودم در شهر زاهدان یک معلم ریاضی داشتیم هر کجا هست در پناه خدا باشه، یک انقلابی درجه یک بود می گفت من زمان شاه حکم اعدام داشتم که انقلاب شد، روزهای آخر کلاس نصیحت کرد که: «بچه ها سعی کنید سالم زندگی کنید آدم آزاده ای باشید خود من هم فقط سعی می کنم وگرنه الان آدم آزاده یا تریاکی شده افتاده خیابون یا الان گوشه زندانه».


این دیگه ربطی به این نظام و کشور نداره، همه باید مطیع سیستم و نظم  جهانی باشیم، من وقتی می تونم مهندس درجه یکی باشم که از یک انیستتو همسو با نظام جهانی تاییدیه گرفته باشم، قبلا خوشبین تر بودم به این سیستم و میگفتم که دنیا به نظم سر پاست ولی این نظم دونه پراکنی برای ملت های بدبخته که وقتی کاملا آلوده شدند ضربه نهایی رو بزنن و افسار بشر رو تا جایی پیش ببرن که تو با حرص و اشتیاق بندگی کنی و... آخرش هم توی لجن زاری که به اسم جامعه واست درست کردن دست و پا بزنی.


چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد

ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا


روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی

پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا


گفتا که من خربنده‌ام پس بایزیدش گفت رو

یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا

ای از تو برون ز خانه‌ها جای دلم

وی تلخی رنجهات حلوای دلم


ما را ز غمت شکایتی نیست ولیک

خوش آیدم آنکه بشنوی وای دلم

هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن

ای خدا این وصل را هجران مکن

سرخوشان عشق را نالان مکن


باغ جان را تازه و سرسبز دار

قصد این مستان و این بستان مکن


چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن

خلق را مسکین و سرگردان مکن


بر درختی کشیان مرغ توست

شاخ مشکن مرغ را پران مکن


جمع و شمع خویش را برهم مزن

دشمنان را کور کن شادان مکن


گر چه دزدان خصم روز روشنند

آنچ می‌خواهد دل ایشان مکن


کعبه اقبال این حلقه است و بس

کعبه اومید را ویران مکن


این طناب خیمه را برهم مزن

خیمه توست آخر ای سلطان مکن


نیست در عالم ز هجران تلختر

هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن

راه هست و رفته‌ام من بارها

در میان پرده خون عشق را گلزارها

عاشقان را با جمال عشق بی‌چون کارها


عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست

عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها


عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد

عشق دیده زان سوی بازار او بازارها


ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق

ترک منبرها بگفته برشده بر دارها


عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها

عاقلان تیره دل را در درون انکارها


عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست

عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها


هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن

تا ببینی در درون خویشتن گلزارها


شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف

چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها

ای برادر موضع تاریک و سرد

صبر کردن بر غم و سستی و درد


چشمهٔ حیوان و جام مستی است

کان بلندیها همه در پستی است


آن بهاران مضمرست اندر خزان

در بهارست آن خزان مگریز از آن


همره غم باش و با وحشت بساز

می‌طلب در مرگ خود عمر دراز


چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی

چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی
نی به خدا که از دغل چشم فراز می‌کنی

سلسله‌ای گشاده‌ای دام ابد نهاده‌ای
بند کی سخت می‌کنی بند کی باز می‌کنی

عاشق بی‌گناه را بهر ثواب می‌کشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز می‌کنی

جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز می‌کنی



مرو به خشک! که دریای باصفات منم

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
 
ادامه مطلب ...

این عمر گذشته را کجا دریابم

اندر طلب دوست همی بشتابم
عمرم به کران رسید و من در خوابم

گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمر گذشته را کجا دریابم

ادعا!

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟!

عجب روزگاریه، خیلی طول نمیکشه که بعد از یک اتفاق کل دیوار ادعای آدم فرو بریزه و بفهمه که ای دل غافل کجا داریم میریم.

دغدغه هامون از کجا رسیده به کجا، مردم در فکر چی هستن ما در چه فکری.

خیلیه آدم از تغییر دنیا برسه به فکر کردن به یک دختر بالا شهری !

خدا توفیق بده بتونیم راه رو از بیراهه تشخیص بدیم و اینطور به جاده خاکی نزنیم.

  ادامه مطلب ...