مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

زندگی

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست


امروز روز جهانی اعتیاد شغلی هست(Workaholic ) و روز قلم در تقویم ملی

وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.

 سفر مرا به زمین های استوایی برد،

 و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند

 چه خوب یادم هست،

 عبارتی که به ییلاق ذهن وارد

شد:

 وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.


من از مصاحبت آفتاب می آیم

کجاست سایه ؟

ولی هنوز قدم ، گیج انشعاب بهار است،

و بوی چیدن از دست باد می آید،

 و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج،

به حال بیهوشی است.


 در این کشاکش رنگین کسی چه می داند،

 که سنگ عزلت من،

در کدام نقطه فصل است؟

زمین باران را صدا می زند ، من تو را

انجیر کهن سر زندگی اش را می گسترد.
زمین باران را صدا می زند.
گردش ماهی آب را می شیارد.
باد می گذرد. چلچله می چرخد. و نگاه من گم می شود.
ماهی زنجیری آب است ، و من زنجیری رنج.
نگاهت خاک شدنی ، لبخندت پلاسیدنیست.
سایه را بر تو افکندم تا بت من شوی.
نزدیک تو می آیم ، بوی بیابان می شنوم: به تو می رسم ، تنها می شوم.
کنار تو تنهاتر شدم . از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است .
از من تا من ، تو گسترده ای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو براه افتادم ، به جلوه رنج رسیدم.
و با این همه ای شفاف !
مرا راهی از تو بدر نیست.
زمین باران را صدا می زند ، من تو را.
پیکرت زنجیری دستانم می سازم، 
تا زمان را زندانی کنم.
باد می دود ، و خاکستر تلاشم را می برد .
چلچله می چرخد. گردش ماهی آب را می شیارد. فواره می جهد : 
لحظه من پر می شود.

چشم تو زینت تاریکی نیست

گوش کن

جاده صدا می زند از دور قدم های تو را.

چشم تو زینت تاریکی نیست.

پلک ها را بتکان

کفش به پا کن

و بیا.


و بیا تا جایی

که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

و مزامیر شب اندام تو را

مثل یک قطعه آواز به خود جذب کند.


پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است.

باید کتاب را بست

 

بعضی مواقع دنیا آن قدر کوچک شده که دغدغه ام می شود درس فیزک 2 لعنتی که- حالا حالا ها هم - قصد پاس شدن ندارد.

 

باید کتاب را بست.

باید بلند شد

در امتداد وقت قدم زد،

گل را نگاه کرد، ابهام را شنید.

باید دویدن تا ته بودن.

باید به بوی خاک فنا رفت.

باید به ملتقای درخت و خدا رسید.

باید نشست

نزدیک انبساط

جایی میان بیخودی و کشف.

 

تشریح گل سرخ

به ضرس قاطع عرض می کنم اگر سهراب سپهری زنده و هم دوره ای استادهایی که امروز به ما معنی این شعرها را تفهیم می کنند بود حتی با آن ها چایی هم میل نمی کرد چه رسد که دودی با آن ها بگیرد.

 

خانه ی دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر است

ودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می آرد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی

وترا ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور

واز او می پرسی

خانه ی دوست کجاست؟

                                                                                  

 

پی نوشت :

لطافت زیبای گل در زیر انگشت‌های تشریح می‌پژمرد! آه که عقل این ها را نمی‌فهمد!