مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

خرید اولین تلویزیون رنگی

وقتی اولین تلویزیون رنگی رو خریدیم من حدوداً 5 سالم بود، قشنگ یادمه تازه از اردبیل به خرمشهر نقل مکان کرده بودیم پرواز هما که چون بچه بودم یک هدیه هواپیما کوچولو بهم دادن، چند شب پیش وقتی واکسن دوماهگی آقا عرفان رو زده بودیم خواب اون روز رو دیدم، وای تلویزیون رنگی ال جی با بازی یک بازی خیلی ساده که عنکبوتی بود و باید نقطه ها رو میخورد!

خونه جدید و تلویزیون جدید، سن پدرم حدود همین سن خودم بود، همه چیز خوب و با امیدواری روزهای روشن برای من.


چند سال قبل موقعی که به این قسمت از رمان صدسال تنهایی  رسیدم؛ «سالها بعد وقتی سرهنگ اورلیانو بوئندیا (قهرمان رمان صد سال تنهایی) در برابر جوخه ی اعدام ایستاده بود یاد آن بعد از ظهر سالهای دور افتاد که پدرش او را به کشف یخ برده بود.» عجیب من رو گرفت انگار اصل داستان همین یک جمله است که برای من مفاهیم زیادی رو القا می کنه، بعدها که یکی از سخنرانی های گابریل مارکز نویسنده رمان رو گوش میدادم( اسپانیولیم به اندازه فارسیم خوب نیست بنابر این متن فارسی رو که گوینده میخوند رو میشنیدم) متوجه شدم به شکل شگفت انگیزی اساس داستان با همین جمله شروع شده و فی الواقع با همین یک جمله جرقه ی نوشتن اون رمان زده شده... فی الغرض وقتی من هم این جمله رو خوندم یاد همین رویداد توی زندگیم افتادم و وقتی  خوابش رو دیدم حالت حزن عجیبی بهم دست داد.

کسب و کار اصیل

شنبه بود مهدی اومد دفتر بهم سر بزنه، گفت احسان یک ایده دارم اقتصادی دارم خیلی خفنه!  کاری به تلاش هایی که برای منصرف کردنش انجام دادم ندارم. 

حدود دو ساعت در ساعت تعطیلی مدارس پیاده  حرکت کردیم به سمت یک مجموعه رستوران که مصداق بارز- آفتابه لگن هفت دست و ناهار شام هیچی- دوتا غذای مختلف سفارش داریم و هر دوتا افتضاح بودند. مجددا این نظریه در من تقویت شد که اینا فقط توی اینستاگرام با چهارتا دلقکت اسم در می کنند، هیچ درکی از کسب و کاری که در اون فعال هستند ندارند.

نگاه ما به زندگی و حفاری پیشرفته

این مطلب رو می نویسم تا فراموش نکنم، امروز میثم پیام داد گفت طبق آموزه های دکتر شادی زاده من باید الان نباید اینجا می‌بودم، مکالمه مختصری داشتیم ولی من یاد استاد درس حفاری پیشرفته افتادم که با میثم همکلاس بودم. 

این روزها بیشتر احساس مسئولیت می کنم، مدام دستم روی دکمه ی کولره و کسی نمی تونه کنترل رو از دستم بگیره باید مثل فدریک بکمن حوالی 2 سالگی پسرم براش یک جزوه از جهانی که باید بشناسه بنویسم تا آماده تر بشه.


من افتخار این رو داشتم که یک درس با دکتر شادی زاده گذروندم و یک جزوه دارم بیشتر از درس حفاری پیشرفته پاورقی های زندگی و معرفت که دکتر برامون میگفت رو یادداشت می کردم.این مرد یکی از عجیب ترین مردهایی بود که دیدم.

قبل از شناخت دکتر دوره های کارآموزی که نزد مهندس متقی بودم خاطرات ایشون شامل دوره‌ی آموزشی بود که به اتفاق دکتر شادی زاده احتمالا به اروپا رفته بوند و از آن موقع با اسم ایشان آشنا بودم.


یادمه یک روز قبل از کلاس جلوی استاد رو گرفتم گفتم استاد نظرتون چیه یک تعاونی برای رشتمون تاسیس کنیم و با مشارکت خیل عظیم دانشجوها بتونیم از وزارت نفت پروژه بگیریم و خودمون انجام بدیم بعد از کلاس یک کارگاه کوتاه ولی اساسی داشتیم و اصل موضوع اینجا بود که ما برنامه ای برای مدیریت انرژی نداریم و تا وقتی این موضوع حل نشه کار اقتصادی در این حوزه بدون رانت بی معنیه گفت شرکت هایی که به عنوان خصوصی تاسیس شدند رو دنبال کنید ببینید چطور در این صنعت ورشکسته می شن،تحلیل هایی دقیقی گرفتم که اگر عمری باقی باشه یکی یکی می نویسم تا فراموش نکنم چون هرچی که سنم بالاتر میره بیشتر باهاشون برخورد می کنم و ارادتم به این مرد بیشتر میشه؛ دکتر سیدرضا شادی زاده مثل یک کامپیوتر دقیق و مثل یک گل حساس.


چندتا از جملات قصار دکتر که در تاریخ 1396/09/22 یادداشت کرده بودم هم می نویسم:


- اگر می خواهی در رشته که هستی در ایران پیشرفت کنی باید آگاهی اجتماعی و سیاسی داشته باشی.

- اگر کمتر بدانی در دنیای امروز می شوی بره نه به خودت خدمت کرده ای ونه به جامعه ات تازه یک صندلی از دانشگاه اشغال کرده ای و خیانت کرده ای.

- شما باید از من بهتر بشوید، این راز خلقت است اگر نسبت به نسل قبلی تکامل پیدا نکنید به بشریت خیانت می کنید.

- روزهای اولی که به آمریکا رفته بودم میدیدم یک کوچه در بیشتر خانه ها پرچم آمریکا بود، برایم سوال بود تا این که متوجه شدم این خانه ها یک کشته شده در جنگ های آمریکا داشته اند. مملکت ما تا به اینجا رسیده خون داده شهید داده است هر کجا که ما ساختار را عوض کرده ایم پیروز شده ایم ، عوضش کن! هیچ چیز را مجانی به دست نمی دهند. اگر برای خودت نشد برای نوه ات نتیجه می دهد.

- نسل من من نهایتا 7-8 سال دیگر می رود نسل های قبل تر هم می روند، فردا تو هستی که در صدر قرار می گیری، شاید ما زورمان نرسید که تغییری ایجاد کنیم ولی تو چه؟

- اگر به کسی که درحال یادگیری است بدون تلاش او چیزی بدهی به او خیانت کرده ای.

- یا برای خودت کار کن، یا برای خدا در هر دو صورت به روی کسی منت نداری.

اول چاه بکن بعد مناره رو بدزد!

رفیق ما( که سلطان کارهای غیر مترقبه است بلعکس من که محافظه کار هستم) ساعت 11:45 شب پیام داده احسان در آکاردئونی نمیخواهی؟

 گفتم( یه طوری که بیخیال بشه): نمی دونم الان ابعادی ندارم، اگر تا قبل از بامداد نمیخواهی تعیین تکلیفش کنی بذار فردا بررسی کنم.

فرداش اومده دفتر با یک بسته قهوه ریو که عطرش سرمست می کرد گفت بیا از سر کار بریم خونه در رو ببین، و در واقع به زور من رو برد به محل واقعه که دیدم بله، اومده در آکاردئون رو کنده و چون جا نداره گذاشته سمت راه پله و با توجه به این که سه ماه تعمیرات داشته همسایه ها سایه اش رو با تیر میزنن و کلا خیلی توی چشمه...

گفتم داداش من این رو میذارم توی انباری خودت یه فکری به حالش بکن این به در من نمیخوره... گفت باشه و به مصیبت و تلفات مالی که شامل یه پیرهن و شلوار اداری بود در رو سوار وانت کردیم و اومدیم سمت خونه...

بعد از یک ساعت ور رفتن با در و اتخاذ انواع روش های مهندس و ریاضی نتونستم محموله رو توی انبار جا بدم و لاجرم گذاشتم گوشه پارکینگ که یه فکری به حالش کنیم.

فردا متر کردم دیدم با کمی کج سلیقگی به زور می شه روی در جوشش کرد و با جوشکار هماهنگ کردم راس ساعت 6 بیاد که با سه تا خال جوش این بحران رو مدیریت کنیم...

اوستا اومد و در رو متر کرد دیدم که جهت باز شدن این سم شوکران برعکسه و تاج بلندی داره که باید قطع بشه...

پارکینگ دو ساعت شد کارگاه تراشکاری و جوشکاری و منم رفتم چندتا لولا گرفتم و در رو با یه بساطی وصل کردیم و الان که این رو مینویسم امیدوارم یخچال و مبل بتونه از در دربیاد و هنوز انگشتام و گردنم درد می کنه


دوتا جمله قصار این دو روزی که مشغول پروژه بودیم زیاد به ذهنم مبادرت می‌کرد: 

1- یه دکمه داریم میخواهیم واسش کت بدوزیم،

2- اول چاله رو بکن بعد مناره رو بدزد!

حال و حوالی مدیترانه سمت شرق

این عکس سربرگ وبلاگ رو خودم توی سواحل مدیرانه گرفتم وقتی که برای ماموریت رفته بودم بندر اسکندرون ،

بندر اسکندرون یکی از مراکز مهم واردات اوره و صادرات استیل ترکیه است، یک شهر کوچیک که ظاهرا قبلا برای سوریه بوده، بعد فرانسه اشغالش کرده و الان دست ترکیه است. لهجه مردم هم اینطور به نظرم میاد که عرب هستند ولی ترکی صحبت می‌کنند. این شهر بندری یک بندر مشترک هم با روسیه داره که تحت قالب یک کارخانه فولاد با هم همکاری می‌کنند.  

درست یک روز قبل از زلزله تاریخی ترکیه و سوریه که فکر کنم حداقل 60 هزارتا کشته داشت، لب همین ساحل نشسته بودم گذر عمر می‌دیدم، خواستم سوار اسکوتر برقی بشم ولی مستر کارت می خواست و نداشتم، رفتم سمت بازار قدیمی شهر ، موزه دریا و بازار تره بار و هر جایی که می‌شد سر زد... کلا اون روز خیلی برام روز دلگیری بود. 

حتی شب هم خیلی زودتر خوابیدم که ساعت حوالی 4 با صدای همکارم بیدار شدم که احسان بدو زلزله! عجب روزی بود یک روز بود ولی اندازه یه دانشگاه برام درس داشت. اونجا ایمان آوردم اوس کریم هر وقت بخواد می‌تونه کل بازی رو عوض کنه ما هم خیلی تاثیر گذار باشیم چندتا مهره ایم توی این زمین.

ساخت پول

پول رو انسان میسازه ولی پول از انسان چه چیزهایی که نمی‌سازه!


اینو دیروز وسط یه روز مزخرف کاری یک کارگر انبار می‌گفت.

دنده اتومات و انعطاف بیشتر اخلاقی

دیروز برای تابلو سازی مغازه یکی از دوستان که در مسیر سربالایی قرار داشت رفتیم، برای این که دید بهتری تابلو داشته باشه تصمیم گرفتند که با همکاری شهرداری خط عابر. پیاده رو از جلوی پارکینگ به ورودی پاساژ منتقل کنند، صبحت به اینجا رسید که صاحب مغازه گفت دیروز یکی میخواست همینجا منو زیر بگیره میلیمتری در رفتیم. 

گفتم انصاف اونایی که اتومات دارن توی سر بالایی بیشتر از دنده ای هاست بدبخت اگر بمونه اینجا دیگه دور گرفتن و دوباره راه افتادنش با خداست.

باچگاه

در فصل جدید زندگی و ورود به دهه چهارم زندگی تصمیمی که 10 سال بود بلاتکلیف مانده بود همزمان با سفر رییس جمهور به خوزستان سیل فتوحات ایشان در امر افتتاح پروژه و وعده های سازندگی منم عزمم رو برای یک تغییر جدید جزم کردم و دو روز قبل رفتم باشگاه ثبت نام کردم تا جزو اولین نفراتی باشم که پنجشنبه استارت ورزش رو میزنه و هم توی 30 سالگی افسردگی سراغش نمیاد!

زندگی‌‌نامه انسان

زندگی‌‌نامه انسان عبارت است از: مدهوش از امیدها و آرزوها، پای‌کوبان به‌آغوش مرگ پناه بردن.
آرتور شوپنهاور

این جمله رو توی سایت تایم وقتی که میخواستم ببینم الان چند سالم شده خواندم.
رسیدیم به سی سالگی! عجب! چقدر افسوس ها چقدر اگرها چقدر ای کاش ها و چقدر خدا رحم کردها...

تو عمر خواه و صبوری که چرخِ شعبده باز
هزار بازی از این طُرفه‌تر برانگیزد

بر آستانهٔ تسلیم سر بِنِه حافظ
که گر ستیزه کنی، روزگار بستیزد

امسال هم رفت

امسال 1401 بود که چند ساعت دیگه به تاریخ می‌پیونده و یکی از این عددهای دهگان این چهار رقمی  ما یکی یکی رخت سفر بر می‌بندیم و می‌ریم.

امیدوارم که با دل خوش و خندان بریم.

البته سال آینده رو یک فرصت جدید میدونم که خدا به من خانواده ام دوباره بخشیده بعد از قسر در رفتن از زلزله تاریخی بندر اسکندرون. ( با احتساب چپ کردن سال 98، حضرت عزرائیل 0 - احسان2)


سال نو مبارک باشه، امسال سال نو رو دوباره با بوی عطر درختان مرکبات شروع کردم و رفتم به دوران کودکی و بوی نارنج و پرتقال های دزفول، برای من سال های کودکی عید همین معنی رو میداد، بازی با میلاد، بوی عطر نارنج و پرتقال و پول های عیدی، یک سالی هم با پول عیدی رفتیم اسکیت خریدیم، چقدر چسبید... یک سال هم تصمیم گرفتیم بریم با پول عیدی درایور 2 پلی استیشن بازی کنیم

امیدوارم سال آینده سال اتفاقات عالی باشه.

چند ساعت بیشتر به تحویل سال نمونده و من مثل باباها هنوز سرکار هستم