مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

برون آی که کار شب تار آخر شد

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد


آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد


شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد


صبح امید که بد معتکف پرده غیب

گو برون آی که کار شب تار آخر شد


آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل

همه در سایه گیسوی نگار آخر شد


باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز

قصه غصه که در دولت یار آخر شد


ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد

که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد


در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را

شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد

از چه دلتنگ شدی؟! دل خوشی ها کم نیست

از وقتی رسیدم خونه فکرم مشغول بدنه ی دستگاهه و این که قرار بود بیست و سوم برسه دست مشتری ولی امروز بیست و یکمه و مثل آیینه ی دق و البته ناقص روبه روم گذاشته شده، اظهارنامه مالیاتی شرکتی که توش کار می کنم هم باید بفرستیم که به خاطر پاره ای مشکلات هنوز نفرستادیم و شنبه مدیرم که بیاد داستان داریم.

پیش قرارداد چندتا کار که هیچکس بهش امیدی نداره رو هم باید تکمیل کرد و شنبه منتظر فروشنده ها بود.

دانشگاه هم که شده مایه ی مصیبت ، حیف که الان درد سر انصراف دادنش از ادامه دادنش بیشتره.

برای شرکت خودمون هم که به خاطر نسبتن قرارداد با دانشگاه و نداشتن کد اقتصادی نمیشه اظهارنامه داد و اونم بعدا داستان خواهد شد.

همه ی این موارد بالا و مواردی که تکراری هستند این چند روزه حسابی درگیرم کرده ، همین مابین دوستم میپرسه احسان راستی اطلاع داری فتحعلی اویسی اصفهان زندگی می کنه یا تهران؟! نتونستم خندم رو نگه دارم به زور گفتم چرا فکر می کنی من باید بدونم که فتحعلی اویسی الان کجا زندگی میکنه؟؟؟ و مثل دیوانه ها زدم زیر خنده.

خدایا این دلخوشی ها رو از ما نگیر

چه کنیم با تهدید موجودیت!

از دیروز مجددا تصمیم گرفتم که متمرکز بشم روی موضوع پایان نامه، تا رسیدم خونه فیلم هامون رو گذاشتم و زارزار زدم زیر گریه ، حقیقتاً فهمیدن فیلم های مهرجویی برای من بیسواد خیلی سخته ولی تا حدودی میشه از بازی ها و دیالوگ ها لذت برد، علی الخصوص که نقش اول عمو خسرو باشه.

امروز هم که تا رسیدم انگار با پتک زدن توی سرم ، احتمالا آفتاب زده شده بودم و گرفتم خوابیدم تا الان.

زیست شبانه رو با یک چایی تیره که معلوم نیست چه زمانی دم کشیده بود شروع کردم و آمدم پشت میز کارم که به موضوع پایان نامه برسم.

همین الان که باید روی موضوع پایان نامه کار کنم دستگاهی روبه رومه که حاصل تلاش 9 ماهه یک تیم 10 نفرست و البته هنوز تکمیل نشده و یک مقداری شبیه آینه ی دقه! چون هنوز که هنوزه باید روش فکر بشه ، کار بشه و هزینه بشه.

از پارسال دارم روی یک مدل مدیریتی و اقتصادی برای شرکتی که توش کار میکنم فکر می کنم(البته نه به طور منظم ، یک بار یک سال پیش بود ، یک بارم دیروز) احساس می کنم اگر بتونم این طرح رو بنویسم و مدیرم رو مجاب کنم که اجراییش کنه به نتایج مفید و بردبردی در شرایط اقتصادی الان میرسیم.

دانشگاه ، خونه و داستان هایی که ساعت ها فکرت رو مشغول میکنه که حالا چیکار کنی که بتونی حداقل این شرایط رو حفظ کنی. یعنی به عنوان یک شهروند معمولی خیلی تلاش کنی میتونی شرایط فعلی رو حفظ کنی، یعنی امیدت به حفظ شرایط فعلی باشه.

مثلا شرکتت ورشکست نشه، از دانشگاه اخراج نشی،همین خونه ای که هستی یا محله ای که هستی رو بتونی حفظ کنی!( و مثل پرویز نشی که دو هفته ای زندگیش یک پنجم شد.)

باری به هر جهت باید فعلا به بقا ادامه بدیم.

که چی بشه؟

که چی بشه؟

این خطرناک ترین سوالیست که ذهنم را به خود مشغول کرده، هم خطرناک و هم پست و موحش.

ویل دورانت درمقدمه ی لذات فلسفه می گوید: « امروز فرهنگ ما سطحی و دانش ما خطرناک است، زیرا از لحاظ ماشین توانگر و از نظر غایات و مقاصد فقیر هستیم.آن تعادل ذهنی که وقتی از ایمان دینیِ گرمی بر می خواست از میان رفته است.

ما بر روی زمین با سرعتی بی سابقه حرکت می کنیم و نمی دانیم ، و فکر نکرده ایم، که آیا در اینجا برای نفوس ناآرام خود سعادتی پیدا خواهیم کرد؟»


چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

آن به که کار خود به عنایت رها کنند