مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

اختلاس 100 میلیارد چوقی

بعد از این همه مدت زمان برای حل مشکلات ادارات، اگر واقعا کمیسیون بگیر اختلاس ها نباشید، یا عرضه ندارید یا علم اینکار را!

اگر کمیسیون می گیرید که هیچ.

اگر عرضه ندارید استعفا بدهید بروید کنج خانه عیال و بچه ها را نصیحت کنید و از آرمان های عالی مطلعشان کنید.

اگر علم این کار را ندارید ما توقع دانش آکادمیک از شما نداریم( لااقل دانشگاه ها از این خرابتر نشوند) به روش آزمون و خطا هم جلوی دزدی و اختلاس اگر قرار بود گرفته شود تا الان روزگار بهتری داشتیم.


 

چرا باید اینجا بود؟

- می دونستی می خواستم از دستت خلاص بشم، ولی وایسادی!
- وایسادم چون هر وقت که با آجر می زدی توی سرم یا می گفتی که بو میدم بهم بر می خورد، ولی هیچ چیز به سختی اون نبود که هر روز زندگیم رو به بطالت می گذروندم.


پ.ن:
این دیالوگ بین استاد چیفو و پاندای کونگ فو کار رو باید با طلا نوشت!
هر وقت که به بودن در جایی شک می کنم این انیمیشن رو نگاه می کنم.

زمین باران را صدا می زند ، من تو را

انجیر کهن سر زندگی اش را می گسترد.
زمین باران را صدا می زند.
گردش ماهی آب را می شیارد.
باد می گذرد. چلچله می چرخد. و نگاه من گم می شود.
ماهی زنجیری آب است ، و من زنجیری رنج.
نگاهت خاک شدنی ، لبخندت پلاسیدنیست.
سایه را بر تو افکندم تا بت من شوی.
نزدیک تو می آیم ، بوی بیابان می شنوم: به تو می رسم ، تنها می شوم.
کنار تو تنهاتر شدم . از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است .
از من تا من ، تو گسترده ای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو براه افتادم ، به جلوه رنج رسیدم.
و با این همه ای شفاف !
مرا راهی از تو بدر نیست.
زمین باران را صدا می زند ، من تو را.
پیکرت زنجیری دستانم می سازم، 
تا زمان را زندانی کنم.
باد می دود ، و خاکستر تلاشم را می برد .
چلچله می چرخد. گردش ماهی آب را می شیارد. فواره می جهد : 
لحظه من پر می شود.

ادعا!

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

انتظار داری مملکت چطور باشه؟

دیروز رفتم یک اداره ای، البته اداره ی کل بود و با توجه به اندازه اش پتانسیل وزارت خانه بودن را هم داشت، یک طبقه فقط برای کاری که من داشتم در مرکز شهر تهران ساخته بودند، کار به این شکل بود که من مدارک را باید در سایت آپلود می کردم، بعد به اداره ی مربوطه در استان مراجعه می کردم تا بعد از ارجاع مدارک به تهران بیاییم و اینجا کار را ادامه بدهم(قربان اتوماسیون شما!) نتیجه ی این کار معافیت مالیاتی برای خط تولید بود.

خلاصه به هر نحوی بود کار از استان بیرون آمد و رسید به تهران، رفتم به طبقه ی مربوطه و رسیدم به آقای مربوطه ، اتاق ایشان بیشتر شبیه قهوه خانه بود تا یک اتاق اداری، از حیث وجود رفقایی که روی صندلی ارباب رجوع نشسته بودند و جایی برای نشستن من نبود.

با بی تمایلی و این که قرار بوده حقوق های معوقه ی ایشان را پدر بزرگ بنده تقبل کند نگاهی به سرتا پای حقیر انداخت و گفت بله؟! من هم در همان حالت مجبور شدم راجع به پروژه ای که قریب به دوسال با صرف هزینه ها و وقت ها و با مشاوره ی خارجی ها به انجام رسانده بودیم، ارائه انجام بدهم.

حرفم به خاطر آمدن یک دوست دیگر که ناهار آورده بود قطع شد. 

اصلا حوصله ی این که دوباره در آن وضعیت کنار آدم هایی که زل زده اند به تو و منتظر گرفتن یک گاف هستند قرار بگیرم را نداشتم.

 بنابر این سکوت کردم، گفت آقا این پروژه مربوط به محصولات مرتبط با تغذیه است و باید بروید پس خانم فلانی!

رفتم پیش خانم فلانی و ایشان  نبود، از همکارش پرسیدم ، ظاهرا به ایشان برخورد که سراغ یکی دیگر را از ایشان گرفتم.

حدود یک ساعتی نشستم در سالن منتظر خانم فلان، وقتی رفتم دفتر، ایشان مشغول نوشتن بود و خانم اولی رفته بود. در زدم و وارد شدم، گفت بگو آقا، گفتم جسارتا نامه ی بنده را به شما ارجاع داده اند اگر ممکن است بررسی بفرمایید.

- آقا شماره نامه ات رو بده من وقت ندارم.

- شماره نامه ندارم فقط یک کد پیگیری است که از سایت گرفته ام.

- به من مربوط نیست.

دوباره برگشتم پیش آقایی که من را به ایشان ارجاع داد- آماده شده بود که برود حالا یا برای نماز و ناهار یا جلسه- گفتم آقا شما میدانید شماره ی نامه ی من چیست؟ گفت بگو در سامانه ی "فلان" نامه را فرستاده ام ( الحمدالله دوتا دوتا هم سامانه دارند).

از این که مجبور بودم دوباره اخلاق گند آن خانم را تحمل کنم مکدر شدم. ولی کاری نمی شد کرد، الحمدالله قبلا با مسئولین دانشگاه این موارد را تمرین کرده و برای جامعه آماده بودم.

به  اتاق رفتم، خانم نگاه تندی کرد و گفت نمی گذاری گزارشم را بنویسم. گفتم ببخشید نامه ی بنده در سامانه ی فلان به دستتان رسیده با این شماره ی پیگیری...

نامه را بلاخره با زور و ناز نگاه کرد.

گفت این ماشینه؟ گفتم بله

- خوب من چمیدونم این چیه این به من مربوط نیست.

- من رو به شما ارجاع دادن

- احتمالا سرشون شلوغ بوده وگرنه کار من نیست من کارشناس تغذیه ام!

-  می فرمایید چه کار کنم؟ 

- هیچی، اشکال ندارد خودم بررسی می کنم.

سرکار علیا مدارک مربوط به ماشین آلات را از سامانه گرفت و چون به زبان انگلیسی تدوین شده بود شاکی شد و گفت : این چیه من سر در نمیاریم برو کاتالوگ با عکس بیار ، من درخواستت رو برگشت می زنم و  این سری با عکس آپلود کن.

با حال مذبوحانه ای پرسیدم دوباره درخواست به استان بر میگردد و باید تایید شود؟

- بله

- خیلی ممنونم.


پ.ن : ای کاش وزرای محترم، به جای صرف وقت برای نوشتن خطابه های گرانقدر، یک دور فرآیند های موجود در اداراتشان را به صورت امتحانی انجام می داند.

 این کار دو فایده داشت:

اول نه قدر و  ارزش کلمات  از بین می رفت و دوم نه وقار و شخصیت یک وزیر... که امیر خسرو دهلوی می گوید:

شکوه مرد در عهد درست است

مدان مرد، آنکه گاه عهد سست است


ز مردان راستی باید قلم وار

که گردد کار او را عهده‌ی کار

من با خیالت دلخوشم

رویای شیرین مرا 

با تلخ کامی زهر کن،

با خشم ویرانم کن و

با چشم انکارم مکن.

قدر بدانیم "ما" را

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست


در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

من در پی خویشم، به تو می رسم اما!

- -کجا بودی تا حالا؟!

+ساعات گشت و گذارم رو آوردم پایین، محدوده ی جغرافیایی زندگی هم معمولا  از محل کارم، منزل و دانشگاه فراتر نمیره!

-چرا؟

+ زدم وادی ضلالت، راهی که نه آخر و عاقبت خوشی داره و نه حال و روز خوشی!

- که چی ؟

+ اثبات به خویش! 

- چی رو؟

+ خودمم درست نمی دونم.