مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن

ای خدا این وصل را هجران مکن

سرخوشان عشق را نالان مکن


باغ جان را تازه و سرسبز دار

قصد این مستان و این بستان مکن


چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن

خلق را مسکین و سرگردان مکن


بر درختی کشیان مرغ توست

شاخ مشکن مرغ را پران مکن


جمع و شمع خویش را برهم مزن

دشمنان را کور کن شادان مکن


گر چه دزدان خصم روز روشنند

آنچ می‌خواهد دل ایشان مکن


کعبه اقبال این حلقه است و بس

کعبه اومید را ویران مکن


این طناب خیمه را برهم مزن

خیمه توست آخر ای سلطان مکن


نیست در عالم ز هجران تلختر

هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن

راه هست و رفته‌ام من بارها

در میان پرده خون عشق را گلزارها

عاشقان را با جمال عشق بی‌چون کارها


عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست

عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها


عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد

عشق دیده زان سوی بازار او بازارها


ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق

ترک منبرها بگفته برشده بر دارها


عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها

عاقلان تیره دل را در درون انکارها


عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست

عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها


هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن

تا ببینی در درون خویشتن گلزارها


شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف

چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها