مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

ما حدود را شکسته ایم

عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست

عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد

عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق

ترک منبرها بگفته برشده بر دارها

عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها

عاقلان تیره دل را در درون انکارها

عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست

عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها

هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن

تا ببینی در درون خویشتن گلزارها«1»

 

ــ شما زندگی خیلی منزوی داشته اید، شما اقتصاد جدید و حقوق روابط بین‏ المللی را مطالعه نکرده ‏اید. تحصیل شما مربوط به علوم الهی است، شما در سیاست و گرفتن و دادن یک زندگی اجتماعی درگیر نبوده‏ اید. آیا این در ذهن شما این شک را به وجود نمی‏ آورد که ممکن است عواملی در این معادله باشد که شما نمی‏ توانید درک کنید؟«2»

ــما معادلۀ جهانی و معیارهای اجتماعی و سیاسی‏ ای که تا به حال به واسطۀ آن تمام مسائل جهان سنجیده می‏ شده است را شکسته‏ ایم. ما خود چارچوب جدیدی ساخته‏ ایم که در آن عدل را ملاک دفاع و ظلم را ملاک حمله گرفته‏ ایم. از هر عادلی دفاع می‏ کنیم و بر هر ظالمی می‏ تازیم، حال شما اسمش را هرچه می‏ خواهید بگذارید. ما این سنگ را بنا خواهیم گذاشت. امید است کسانی پیدا شوند که ساختمان بزرگ سازمان ملل و شورای امنیت و سایر سازمان ها و شوراها را بر این پایه بنا کنند، نه بر پایۀ نفوذ سرمایه ‏داران و قدرتمندان که هر موقعی که خواستند هرکسی را محکوم کنند، بلافاصله محکوم نمایند. آری با ضوابط شما من هیچ نمی‏دانم و بهتر است که ندانم.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1-     1- دیوان شمس مولوی

2-     2- مصاحبه خبرنگار هفته نامه تایم آمریکایی با امام خمینی



دلم گرفته

دلم گرفته،

دلم عجیب گرفته است.

اما این حس را با دنیا عوض نمی کنم.

تمنا

بگذار تا لبخند رضایتت تمام هستی ام باشد...


هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

از سختی نترس

تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین

اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی

تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا

تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی

چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید

چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی

مگریز ای برادر تو ز شعله‌های آذر

ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی

به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد

که خلیل زاده‌ای تو ز قدیم آشنایی

 

پ.ن : وقتی که زندگی مشاهیر را مطالعه می کنیم، چون از عاقبت آن ها خبر داریم هر چقدر که در دنیا بیشتر سختی کشیده باشند داستان هایشان برای ما لذت بخش تر است.در واقع یک جورایی دوست داریم که بیشتر سختی کشیده باشند، که استحقاق جایگاه فعلی را داشته باشند.

سخن واضح بود نیازی به تفسیر نیست!

نوشته ثابت

« به نام خدای مستضعفان »

  اگر به مطالبی برخوردید که احیانا با مبانی تمدن و مدرنیسم در تداخل بود،خورده گیری نفرمایید. گفته شده حرف نشخوار آدمیزاد است،و این جوازی است بر سخن پراکنی بنده!

 

ادامه مطلب ...

ما باکی نداریم،هر چه بادا باد!

نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد

آواره عشق ما آواره نخواهد شد

آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز

وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد

آن را که منم منصب معزول کجا گردد

آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد

بیمار شود عاشق اما بنمی میرد

ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد

 

اگر بر این باور باشیم که هدف رسیدن به کمال مطلوب است پس نگرانی و تشویش برای چیست؟!

اگر بر این باوریم که خود را وقف هدفمان کرده ایم پس باید بیشتر نگران همواری راه باشیم تا ناهمواری آن! چون راه هموار مسئولیت و همت بیشتری می طلبد.


بدون دلیل دوست بدار

سنگی و گیاهی که در آن خاصیتی هست

از آدمیی به که درو منفعتی نیست

درویش تو در مصلحت خویش ندانی

خوش باش اگرت نیست که بی‌مصلحتی نیست

آن دوست نباشد که شکایت کند از دوست

بر خون که دلارام بریزد دیتی نیست

 

انسان نیاز دارد که به همنوع خود نیکی کند، دیل کارنگی در کتاب آیین دوست یابی این مفهوم را چنین بیان می کند که به انسان ها نیکی کن تا تو را دوست بدارند و نیاز اساسی انسان در روابط اجتماعی، مورد قبول واقع شدن و جلب توجه است، در صورتی که ما نیکی و خدمت نمی کنیم تا دوست داشته شویم و این موضوع باعث جلب توجه دیگران گردد. در معرفت ما حتی ما به اشخاصی نیکی نموده و خدمت می رسانیم که دوستمان ندارند و شاید هم دشمن ما باشند! چون  هدف جلب توجه برای کسی غیر از انسان های روی زمین است؛که بر مبنای مزاج و جهان بینی خاص خود کسی را یا دوست  دارند و یا ندارند.

در واقع اگر بخواهیم از بعد دنیوی به قضیه نگاه کنیم می توان اصول دوستی و دوست داشتن زمینی را از کتاب شهریار ماکیاولی بررسی کرد که می گوید: (انسان ها از آزردن کسی که دوست دارند باکی ندارند، اما از آزردن کسی که از او بترسند پروا می کنند. زیرا پستی نهاد مردم سبب می شود مهر را هر زمان که به سودشان باشد، بگسلند، اما هراس از کیفر، آن چیزی است که همیشه ترس را پایدار نگاه می دارد.)

تو را با غیر می بینم

تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید

دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی فتادم

تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

توانم وصف جور مرگ و صد دشوارتر زان لیک

چه گویم جور هجرت چون به گفتن در نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگی ها،بی قراری ها ؟

تو مه ، بی مهری و حرف منت باور نمی آید

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای زلف

که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید

دلم در دوریت خون شد ، بیا در اشک چشمم بین

خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید؟

 

 "مهدی اخوان ثالث"

پ.ن : به نقل از یکی از دوستان که در سر کلاس امروز آرام دو بیت از شعر بالا را خواند و چنان بر دلم نشست که گویی قسمتی از وجودم بود!

حس غریب

بعضی وقت ها به انتظار کسی نشستن که نمی دانی کیست و دلشوره ای که نمی دانی برای چیست شیرین ترین لحظات زندگی ات را تشکیل می دهند که به تمام مصائب روی زمین می ارزد، شاید هم به امید این حس زندگی می کنی!

ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه‌ای

در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانه‌ای

چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد

ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانه‌ای

زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل

قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانه‌ای

آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزه‌ای

چون برهد ز باز جان قالب چون سمانه‌ای

ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان

شاه و یگانه او بود کز تو خورد یگانه‌ای

خوشی با ما

گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالی شو

نه یاران مست برخیزند و تو مستور بنشینی

میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل

نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی