مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

ما باید دوست بداریم

دوست خوب من
وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد،
ما باید مادرانمان را دوست بداریم.
وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند،
ما باید بدویم دستشان را بگیریم،
تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند.

ماباید پدرانمان را دوست بداریم،
برایشان دمپایی مرغوب بخریم،
و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم،
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را،
ما باید دوست بداریم.

فلسفه زندگی در همراهی با رفیق

در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوش حال باشم یا نباشم، چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم.

فارغ از قضاوتهای آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم .

آن روزها میلیون ها مشغله دل گرم کننده در پس انداز ذهنم داشتم.

 از هیأت گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها، از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابرها. 

از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار، همه و همه دل مشغولی های شیرین ساعات بیداریم بودند.

 به سماجت گاوها برای معاش، زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین ها سیر می شدم.

گذشت ناگزیر روزها و تکرار یک نواخت خوراکی های حواس، توقعم را بالا برد.

 توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود.

 مشکلات راه مدرسه، در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش هایم به باران با همه ی عظمتش بدبین شوم، و حفظ کردن فرمول مساحت ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد.

هرچه بزرگ و بزرگ تر شدم به دلیل خودخواهی های طبیعی و قراردادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم.

 این روزها و احتمالاً تا همیشه، مرثیه خوان آن روزها باقی خواهم ماند.

تلاش می کنم به کمک تکنیک بیان، و با علم به عوارض مسموم زبان، آن همه حرکت و سکون را بازسازی کنم، و بعضاً نیز ضمن تشکر و سپاس از همه همنوعان زحمتکشم که برایم تاریخ و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم، که مثلاً چرا باید کفش هایمان را به قیمت از دست دادن پاهایمان بخریم؟ و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده، خود را در بحران های دروغ و دزدی دیوانه کنیم؟چرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم؟ حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیباسازی منظومه هاییم! هان؟

در مقایسه ی با آن ظلمات سنگین و عظیم "نبودن"، "بودن" نعمتی است که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است. 

بدبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست.

فقر و بیماری و تنهایی و مرگ ، هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد.

 منظومه ها می چرخند و ما را با خود می چرخانند.

 ما، در هیأت پروانه هستی، با همه توانایی ها و تمدن هایمان شاخکی بیش نیستیم.

 برای زمین، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد.

یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست.

 اگر ردپای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم، سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم و همه چیزهای تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو می کنیم.

به نظر می رسد، انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور می دزدد.

 البته فقط به نظر می رسد! تا نظر شما چه باشد؟!

من می خوام برگردم به کودکی

تلخ تلخم مثل یک خارک سبز،

سردمه و میدونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی شم،

    چه غریبم روی این خوشه ی سرخ...


- من میخوام برگردم به کودکی!

+نمیشه!

                  کفش برگشت برامون کوچیکه.


- پابرهنه، نمیشه برگردم؟

+ پل برگشت توان وزن ما رو نداره!


-برگشتن ممکن نیست؟ 

             برای گذشتن از ناممکن کی رو باید ببینم؟


+رویارو! 

-رویارو؟

           کجا  زیارت بکنم ؟


+در عالم خواب...

-خواب به چشمام نمیاد!


+بشمار، تا سی بشمار،

-یک و دو ، سه و چهار ، پنج و ش...