مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

تنهاییم را با تو قسمت می کنم

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهمِ کمی نیست

گسترده تر از عالمِ تنهایی من عالمی نیست


غم آنقَدَر دارم که می خواهم تمامِ فصل ها را

بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست


حوّای من! بر من مگیر این خودستایی را که بی شک

تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست


آیینه ام را بر دهانِ تک تکِ یاران گرفتم

تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست


همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوبِ من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست


من قصدِ نفیِ بازیِ گل را و باران را ندارم

شاید برای من که همزادِ کویرم شبنمی نیست


شاید به زخمِ من که می پوشم ز چشم شهر آن را

در دست های بی نهایت مهربانش مرهمی نیست


شاید و یا شاید هزاران شایدِ دیگر اگر چه

اینک به گوشِ انتظارم جز صدای مبهمی نیست

چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی

چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی
نی به خدا که از دغل چشم فراز می‌کنی

سلسله‌ای گشاده‌ای دام ابد نهاده‌ای
بند کی سخت می‌کنی بند کی باز می‌کنی

عاشق بی‌گناه را بهر ثواب می‌کشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز می‌کنی

جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز می‌کنی



در پی ویران شدن آنی ام!

با همه ی بی سر و سامانی ام

باز به دنبالِ پریشانی ام


طاقتِ فرسودگی ام هیچ نیست

در پیِ ویران شدن آنی ام


آمده ام بلکه نگاهم کنی

عاشقِ آن لحظه ی طوفانی ام


دل خوشِ گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام


آمده ام با عطشِ سال ها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام


ماهیِ برگشته زِ دریا شدم

تا تو بگیری و بمیرانی ام


خوب ترین حادثه می دانم ات

خوب ترین حادثه می دانی ام؟


حرف بزن ابرِ مرا باز کن

دیر زمانی است که بارانی ام


حرف بزن حرف بزن سال هاست

تشنه ی یک صحبتِ طولانی ام


ها...به کجا می کِشی ام خوبِ من؟

ها...نکشانی به پشیمانی ام!

از چه دلتنگ شدی؟! دل خوشی ها کم نیست

از وقتی رسیدم خونه فکرم مشغول بدنه ی دستگاهه و این که قرار بود بیست و سوم برسه دست مشتری ولی امروز بیست و یکمه و مثل آیینه ی دق و البته ناقص روبه روم گذاشته شده، اظهارنامه مالیاتی شرکتی که توش کار می کنم هم باید بفرستیم که به خاطر پاره ای مشکلات هنوز نفرستادیم و شنبه مدیرم که بیاد داستان داریم.

پیش قرارداد چندتا کار که هیچکس بهش امیدی نداره رو هم باید تکمیل کرد و شنبه منتظر فروشنده ها بود.

دانشگاه هم که شده مایه ی مصیبت ، حیف که الان درد سر انصراف دادنش از ادامه دادنش بیشتره.

برای شرکت خودمون هم که به خاطر نسبتن قرارداد با دانشگاه و نداشتن کد اقتصادی نمیشه اظهارنامه داد و اونم بعدا داستان خواهد شد.

همه ی این موارد بالا و مواردی که تکراری هستند این چند روزه حسابی درگیرم کرده ، همین مابین دوستم میپرسه احسان راستی اطلاع داری فتحعلی اویسی اصفهان زندگی می کنه یا تهران؟! نتونستم خندم رو نگه دارم به زور گفتم چرا فکر می کنی من باید بدونم که فتحعلی اویسی الان کجا زندگی میکنه؟؟؟ و مثل دیوانه ها زدم زیر خنده.

خدایا این دلخوشی ها رو از ما نگیر

چه کنیم با تهدید موجودیت!

از دیروز مجددا تصمیم گرفتم که متمرکز بشم روی موضوع پایان نامه، تا رسیدم خونه فیلم هامون رو گذاشتم و زارزار زدم زیر گریه ، حقیقتاً فهمیدن فیلم های مهرجویی برای من بیسواد خیلی سخته ولی تا حدودی میشه از بازی ها و دیالوگ ها لذت برد، علی الخصوص که نقش اول عمو خسرو باشه.

امروز هم که تا رسیدم انگار با پتک زدن توی سرم ، احتمالا آفتاب زده شده بودم و گرفتم خوابیدم تا الان.

زیست شبانه رو با یک چایی تیره که معلوم نیست چه زمانی دم کشیده بود شروع کردم و آمدم پشت میز کارم که به موضوع پایان نامه برسم.

همین الان که باید روی موضوع پایان نامه کار کنم دستگاهی روبه رومه که حاصل تلاش 9 ماهه یک تیم 10 نفرست و البته هنوز تکمیل نشده و یک مقداری شبیه آینه ی دقه! چون هنوز که هنوزه باید روش فکر بشه ، کار بشه و هزینه بشه.

از پارسال دارم روی یک مدل مدیریتی و اقتصادی برای شرکتی که توش کار میکنم فکر می کنم(البته نه به طور منظم ، یک بار یک سال پیش بود ، یک بارم دیروز) احساس می کنم اگر بتونم این طرح رو بنویسم و مدیرم رو مجاب کنم که اجراییش کنه به نتایج مفید و بردبردی در شرایط اقتصادی الان میرسیم.

دانشگاه ، خونه و داستان هایی که ساعت ها فکرت رو مشغول میکنه که حالا چیکار کنی که بتونی حداقل این شرایط رو حفظ کنی. یعنی به عنوان یک شهروند معمولی خیلی تلاش کنی میتونی شرایط فعلی رو حفظ کنی، یعنی امیدت به حفظ شرایط فعلی باشه.

مثلا شرکتت ورشکست نشه، از دانشگاه اخراج نشی،همین خونه ای که هستی یا محله ای که هستی رو بتونی حفظ کنی!( و مثل پرویز نشی که دو هفته ای زندگیش یک پنجم شد.)

باری به هر جهت باید فعلا به بقا ادامه بدیم.

شبان خوابم نمی‌گیرد نه روز آرام و آسایش

ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی

بادا  مباد گشت و  مبادا  به باد رفت 

 آیا  ز یاد رفت و  چرا  در گلو شکست 


فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند 

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست 


تا آمدم که با تو خداحافظی کنم 

بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست

تَخَرخُر

چند وقتی این موضوع درگیرم کرده بود یک نفر که مثلا از فلان جای دنیا و با کلی دک و پوز دکتری گرفته( دست کم لازم بوده چند سال فکر مبارک رو به کار بندازه)  و چندین سال مدیر بخش های مختلف مملکت بوده ( لزوما نیازی به کار انداختن فکر نبوده) چطور می تونسته انقدر ابله باشه، یا تصمیم نگیره یا اینقدر لفتش بده که دیگه به درد نخوره، تا با این کلمه مستطاب آشنا شدم که خودش یک ایدئولوژی و منفیست می تونه تعریف بشه، تخرخر به یادداشت مرحوم دهخدا یعنی خود را به نادانی(خری) زدن و وانمود نمودن به نادانی!

این کلمه به قدری در سیاست کاربرد داره که مسئولین خودمون طول تاریخ از اون بهره مند شدند ، ترامپ هم از همین رویه داره پیروی می کنه.

مهمترین مزیت تخرخر اینه که اگر بعدا خطایی ازش معلوم شد همه پای خریت اون بذارند و نه خیانت.


یک یادداشت از کانال آقای عبدالله شهبازی در رابطه با تَخَرخُر و فواید آن:


مهدی بامداد درباره میرزا نصرالله خان مشیرالدوله، وزیر امور خارجه و صدراعظم دوران متأخر قاجاریه، می‌نویسد:


«شاهکار اساسی میرزا نصرالله خان نائینی این بود که خود را به نفهمی (تخرخر) زند و طوری رفتار کند که همه او را ابله پندارند که اگر روزی عملیات سری او بروز کرد حمل بر خریت او کنند نه خیانت و برای شهرت این خصیصه سعی بسیار داشت.


 از جمله کارهایش این بود: با اینکه درشکه‌اش دم دربار حاضر بود هنگامی که از نزد شاه و یا امین‌السلطان بیرون می‌آمد که به خانه خود برود درشکه دیگری را سوار می‌شد؛ درشکه‌چی می‌پرسید که کجا بروم، جواب می‌داد منزل، درشکه‌چی می‌گفت بلد نیستم، منزل کجا است؟ مشیرالدوله با کمال تعجب جواب می‌داد مگر درشکه خودم را سوار نشده‌ام، این درشکه مال من نیست! اسب‌های درشکه او سیاه و درشکه‌چیانش مشخص بود، لکن گاهی سوار درشکه یکی از وزرا که اسب‌هایش سفید بود می‌شد و چند قدمی که به راه می‌افتاد می‌گفت ببخشید مثل اینکه این درشکه مال من نیست، من اشتباه کردم خیال کردم درشکه خودم را سوار شده‌ام.

 

ادامه مطلب ...