مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!

وقتی باک ماشین رو کاملا پر می کنم، شارژ گوشی تکمیل میشه، دبه های آب رو پر می کنم و حس می کنم که تمام اقدامات لازم برای چندساعت دوام آوردن در دنیا در صورت حمله اتمی یا قحطی بزرگ را انجام دادم ترس عمیقی کل وجودم رو میگیره، جدای این همه نمایش و تبلیغات در خصوص سوخت های جایگزین و تصفیه آب و هوا و زندگی در مریخ، چیزی که هنوز به ما زندگی میده، طبیعت و مائده‌های آسمانی‌ست و هرچی که بشر خواسته درست کنه به جای ابرو چشم رو کور کرده و نهایتا با تغییر ناشیانه همون ترکیبات موجود در طبیعت به یکسری محصولات رسیده.

اگر یک روز صبح پا بشیم و دیگه آبی پشت سد نباشه، یا بریم پمپ بنزین و دیگه بنزینی نیاد، برق نداشته باشم، فکر کنم کمتر از دو هفته وضعیت آخرالزمانی پیدا می کنیم.

اونجاست که حضرت سعدی میگه:

« اعرابیی را دیدم در حلقهٔ جوهریان بصره که حکایت همی‌کرد که: وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده، که همی ناگاه کیسه‌ای یافتم پر مروارید. هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است، باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است!


در بیابان خشک و ریگ روان

تشنه را در دهان چه در چه صدف


مرد بی توشه کاوفتاد از پای

بر کمربند او چه زر چه خزف»


به عنوان شهروند این جامعه جهانی و کسی که زوج یا فرد بودن جمعیت جهان به اون بستگی داره، چیزی که به ذهنم میرسه اینه که باید واقعاً درست مصرف کنیم این امانتی که دست ماست باید به دست نسل های آینده هم برسه وگرنه شعر مرحوم فریدون مشیری رو باید زندگی کنیم:


« بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!

به کوه خواهد زد!

به غار خواهد رفت!

*

تو کودکانت را، بر سینه می فشاری گرم

و همسرت را، چون کولیان خانه به دوش

میان آتش و خون می کشانی از دنبال

و پیش پای تو از انفجارهای مهیب

دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد

و شهر ها همه در دود و شعله خواهد سوخت

و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت

و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد!

*

 

 

خیال نیست عزیزم!...

صدای تیر بلند است و ناله های پیگیر

و برق اسلحه، خورشید را خجل کرده ست!

چگونه این همه بیداد را نمی بینی؟

چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟

صدای ضجهء خونین کودک عَدَنی است،

و بانگ مرتعش مادر ویتنامی،

که در عزای عزیزان خویش می گریند،

و چند روز دگر نیز نوبت من و توست،

که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم!

و یا به کشتن فرزند خلق برخیزیم!

و یا به کوه،

به جنگل،

به غار،

بگریزیم

*

ــ پدر! چگونه به نزد طبیب خواهی رفت؟

که دیدگان تو تاریک و راه باریک است

تو یک قدم نتوانی به اختیار گذاشت.

تو یک وجب نتوانی به اختیار گذاشت!

که سیل آهن در راه ها خروشان است!

*

تو ای نخفته شب و روز، روی شانه‌ی اسب،

ــ به روزگار جوانی ــ به کوه و دره و دشت،

تو ای بریده ره از لای خار و خارا سنگ

کنون کنار خیابان در انتظار بسوز!

درون آتش بغضی که در گلو داری،

کزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن!

حریم موی سپید ترا که دارد پاس؟

کسی که دست ترا یک قدم بگیرد، نیست

و من که ــ می دوم اندر پی تو ــ خوشحالم

که دیدگان تو در شهر بی ترحم ما

به روی مردم نامهربان نمی افتد!

*

پدر، به خانه بیا، با ملال خویش بساز!

اگر که چشم تو بر روی زندگی بسته ست

چه غم که گوش تو پیچ رادیو باز است:

*

ـ «... هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر امروز

به زیر آتش خمپاره ها هلاک شدند

و چند دهکده‌ی دوست را هواپیما،

به جای خانه‌ی دشمن گلوله باران کرد!... »

*

گلوی خشک مرا بغض می فشارد تنگ

و کودکان مرا لقمه در گلو مانده ست

که چشم آنها با اشک مرد بیگانه ست.

*

چه جای گریه، که کشتار بی دریغ حریف

برای خاطر صلح است و حفظ آزادی!

و هر گلوله که بر سینه ای شرار افشاند

غنیمتی است که:دنیا بهشت!! خواهد شد.

*

پدر، غم تو مرا رنج میدهد، اما

غم بزرگتری می کند هلاک مرا:

بیا به خاک بلا دیده ای بیندیشیم

که ناله می چکد از برق تازیانه در او

به خانه های خراب

به کومه های خموش

به دشت‌های به آتش کشیده متروک

که سوخت یکجا برگ و گل و جوانه در او!

به خاک مزرعه هایی که جای گندم زرد

لهیب شعله‌ی سرخ

به چار سوی افق می‌کشد زبانه در او

به چشم‌های گرسنه

به دست‌های دراز

به نعش دهقان میان شالیزار

به زندگی که فرو مرده جاودانه در او!

*

بیا به حال بشر های های گریه کنیم

که با برادر خود هم نمی تواند زیست

چنین خجسته وجودی کجا تواند ماند؟!

چنین گسسته عنانی کجا تواند رفت؟

صدای غرش تیری دهد جواب مرا:

به کوه خواهد زد!

به غار خواهد رفت!

بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد! »

نظرات 1 + ارسال نظر
شکوه یکشنبه 16 مهر 1402 ساعت 17:38

سلام امروز برای اولین بار وبلاگتون رو دیدم و کلی از پست ها رو خوندم خیلی خوب می نویسید ولی به نوعی سبک نوشتنتون سهل ممتنعه و خیلی وقتا متوجه نوشتارتون نمیشم البته مطمینا اشکال از منه کمی جلوتر برم حتما برام راحت تر میشه موفق باشید

سلام ممنونم از حضور شما، ممنونم که با دید کرم به مهارت کم نگارش بنده نگاه می کنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد