مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

وفایی گر نمی‌یابی ز یاری
مده دل گر نگارستان چینست

وفاداری مجوی از دهر خونخوار
وفایی از کسی جو که امینست

ندارد سعدیا دنیا وقاری
به نزد آن کسی کو راه بینست

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من

چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟


یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز

بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست


دردم این نیست ولی،

دردم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتنم


پوپکم ! آهوکم

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم



قدرت کلام

مگو

    کلام

        بی‌چیز و نارساست


بانگِ اذان

خالیِ‌ نومید را مرثیه می‌گوید، ــ

وَیْلٌ لِلْمُکَذّبین!

کی؟ -بعدا

کل زندگی شده تعلیق و امروز و فردا! 



منم مث هر بابای دیگه

حق دارم

که وایسم

رو دوتّا پاهام و

صاحاب یه تیکه زمین باشم.

دیگه ذله شده‌م از شنیدن این حرف

که: «ــ هر چیزی باید جریانشو طی کنه

فردام روز خداس!»

من نمی‌دونم بعد از مرگ

آزادی به چه دردم می‌خوره،

من نمی‌تونم شیکم ِ امروزَمو

با نون ِ فردا پُر کنم.

آزادی

بذر پُر برکتیه

که احتیاج

کاشته‌تش.

خب منم این جا زنده‌گی می‌کنم ، نه؟!

منم محتاج آزادیم

عینهو مث شما.