مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

گوهرِ معرفت آموز که با خود بِبَری

غنچه گو تنگدل از کارِ فروبسته مَباش

کز دم صبح مدد یابی و انفاسِ نسیم


فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن

درد عاشق نشود به، به مداوایِ حکیم


گوهرِ معرفت آموز که با خود بِبَری

که نصیبِ دگران است نِصابِ زر و سیم


دام سخت است مگر یار شود لطفِ خدا

ور نه آدم نَبَرد صرفه ز شیطانِ رجیم


حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد؟ شاکر باش

چه به از دولتِ لطفِ سخن و طَبع سلیم

سرکش مشو

هنگام تنگ‌دستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کُنَد گدا را


سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا


آیینهٔ سکندر، جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال مُلک دارا

رسید بهار

بسم الله الرحمن الرحیم


رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

وظیفه گر برسد، مصرفش گُل است و نَبید


صَفیرِ مرغ برآمد، بَطِ شراب کجاست؟

فَغان فتاد به بلبل، نقابِ گُل که کشید؟


مَکُن ز غُصه شکایت که در طریقِ طلب

به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید

شما ریسک نمی کنید

حدودا یکسال پیش بود که درمانده از همه جا برای پیش برد پروژه ،دیگه مجبور بودیم که وام بگیریم. اینقدر بانک های مختلفی که قبلا شرکت حساب داشت رو گشتیم که ناامیدانه رفتیم یک شعبه پرت و رفتیم سراغ بخش اعتبارات، کارمند محترم بانک و مدیر بخش اعتبارات مردی بود در آستانه بازنشتگی به جای این که فرم های وام رو جلوی ما بذاره شروع کرد به نصیحت کردن که من کارمند بانک بودم شروع کردم یه مغازه خریدم بعد دادمش اجاره و الان خرید و فروش خونه و ماشین میکنم... شما جوون ها اهل ریسک کردن نیستید و... ، بقیه اش یادم نمی یاد چون اون موقع اینقدر صدا توی سرم بود که فقط همین بخش رو برداشتم ما اهل ریسک نیستیم.


امروز یکهو یادش افتادم، نمی دونم باید ریسک پذیری رو در چی دید ولی هم من و هم دوستم از 18 سالگی خونه رو ترک کردیم توی 25 سالگی شرکت خودمون رو از صفر تاسیس کردیم.

 شاید 8 میلیارد برابر سرمایه خودمون صادرات انجام دادیم با دست خالی و بدون پشتوانه رانتی و مالی.

 یک شرکت ورشکسته مهندسی رو توی کوچه تحویل گرفتیم و فروختیم به یک هلدینگ. 

من تا جایی که یادم میاد برای هر کاری صدم رو گذاشتم و هر کاری شروع کردم اگر خواست خدا نبود و قرار بود که شکست بخورم هیچ امکانی برای جبرانش نداشتم.

این رو الان می نویسم که یادم بمونه چه روزهایی  پشت سر گذاشتم و مهم نیست به کجا میرسم مهم اینه که چه مسیری رو طی کردم و کلی خاطره و تجربه دارم که به پسرم یا دخترم انتقال بدم و اجازه بدم که ریسک کنند، زندگی همینه...

یک فلسفه دارم:

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای / فرشته ات به دو دست دعا نگهدارد

بدین رَواقِ زَبَرجَد نوشته‌اند به زر

که جز نِکوییِ اهلِ کرم نخواهد ماند




ز مِهْربانیِ جانان طمع مَبُر حافظ

که نقشِ جور و نشانِ ستم نخواهد ماند




 



دارم امید بر این اشک چو باران که دگر

برق دولت که برفت از نظرم بازآید


آن که تاج سر من خاک کف پایش بود

از خدا می‌طلبم تا به سرم بازآید


خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز

شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید


گر نثار قدم یار گرامی نکنم

گوهر جان به چه کار دگرم بازآید


بیست و هفت سال گذشت

فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد

تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از این طرفه‌تر برانگیزد

بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست

صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست


اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود

ببین که جام زجاجی چه طرفه‌اش بشکست


بیار باده که در بارگاه استغنا

چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست


از این رباط دو در چون ضرورت است رحیل

رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست


مقام عیش میسر نمی‌شود بی‌رنج

بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست


به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش

که نیستی است سرانجام هر کمال که هست


شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر

به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست


به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی

هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست


زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید

که گفته سخنت می‌برند دست به دست

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود


خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود


از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود


از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

آری به یمن لطف شما خاک زر شود

برون آی که کار شب تار آخر شد

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد


آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد


شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد


صبح امید که بد معتکف پرده غیب

گو برون آی که کار شب تار آخر شد


آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل

همه در سایه گیسوی نگار آخر شد


باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز

قصه غصه که در دولت یار آخر شد


ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد

که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد


در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را

شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد