مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

شب امتحان برق و شعر فلان

این شعر رو شب یکی از امتحانات سخت ترم های آخر کارشناسی وقتی که با زبون روزه میرفتیم امتحان می دادیم و به یاس فلسفی هم رسیده بودم سرودم



تازه فهمیدم چه بود آن همه نغز کلام

Kcl، kvl، جمع آثار و فلان


این همه ناز و تنعم که به سر داد شهف

رمز کار من و اغوای پری بود و فلان


رفت  که با سلف و تونن کاری کند

حال او هم عاقبت چون حال ما بود و فلان


روزها روزه و شب ها به خیال ترم بعد

کار ما دلسوختگان عطشان  است و فلان


از همان اول ترمم چه خوش گفت حکیم

که ای پسر، عشق حقیقی است مگیرش به فلان


گفتمش عاقبت درس چه باشد جانا

گفت وضع رکود است و دروغ است و فلان


دل به مهر هیچ استادی مبند ای هوشیار

کار ما افتادن است با مهر استادان جان


الغرض طی شد ایام جوانی در پی این هشت ترم

حالیا غمت نباشد این نشد،ترم فلان


خدمت، این شهد سخن کز قلمت می ریزد

از مزیت های فرجه است و برق است و فلان


21 خرداد ماه 1395 یادش بخیر.

آدم از ضرر نکردن می‌ترسه

چند روز دیگه در کوران کرونا آخرین امتحان رو دارم و مثل اولین امتحان حس مزخرفش آماده به سراغم.

با این که قرار نبود زیاد جدیش بگیرم ولی عملا استرسش از کار و زندگی انداخته من را.

ان شاالله تمام بشه و پرونده اش رو ببندم و بره لا دست باباش.

خیلی مزخرفه به جای درس خواندن استرسم معدل و اخراج و از دست ندادن جایگاهم باشه...

دیگه خیلی وقته که ترسمون شده از دست ندادن تا به دست آوردن...


جامهٔ خود می‌خواهم اگر انعام فرمایی

وقتی برای ایجاد کارگاه و گرفتن تسهیلات میگن باید مجوز داشته باشی و برای گرفتن مجوز می گن که باید کارگاه داشته باشی و برای کارگاه موافقت اصولی می خوان و برای موافقت اصولی طرح توجیهی می خوایی و برای طرح توجیهی باید متخصص اقتصاد باشی و یا یک پول هنگفت برای این دور باطل داشته باشی و به اسم مرکز رشد وقت و رمقت رو میگیرن تا بتونی ایده رو پرورش بدی و و و برسی به دانش بنیان که دوباره بتونی یه دور دیگه باطل طی کنی، 

 یاد حکایت سعدی می افتم که

 :« این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم! از من چیزی بخواه. گفت: جامهٔ خود می‌خواهم اگر انعام فرمایی.»



جهت ثبت در تاریخ

دانشگاه ما ، با ادعای کوش فلک کر کن، با 45000 دانشجو ، قریب به 16 مجتمع آزمایشگاهی و 2000 کارمند و استاد ، نه تنها در کرونا نتوانست دردی از جامعه دوا کند- لااقل در حد ساختن محلول ضدعفونی یا ماسک- بل که حتی نتوانست کلاس های درس خود را به صورت مجازی برگزار نماید.


فقط ادعا هستیم

عصبانی نیستم


این چند روز هم بگذره میشه تقریبا 3 ماه که ما درخواست دفتر کار دادیم توی دانشگاه و یک ماه هست که با وجود تایید شدن طرح منتظریم تعطیلات تابستانی تموم بشه، نمی دونم چه حکمتیه هر وقت ما یک کار اداری داریم مصادف می شه با تعویض رییس و ریست شدن کل کار ما به تاریخ 1/1/1 هجری،  الله اعلم.

در کل اینها ظاهرا اراده ای برای هیچ کاری ندارن، موندن چطوری تتمه ی شیره جون این مملکت رو بکشن که دیگه حسابی بخشکه، والا ما هم قد یه موز برداشتن هم نه صدامون جایی میرسه نه تیغمون برش داره!

فقط یه چیزی دل آدم رو خوش می کنه؛ که چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند فرعون و قارون و رضا خان و غذافی و... با اون عظمت رفتن اینا هم میرن ما هم میریم.

ولی خوب هنوز یک سری امیدهایی دارم مثلا هوا داره کم کم خنک میشه و لازم نیست خیس عرق برسیم خونه!

طرف میگه غصه نخور یه روز درست میشه، گفتمش من اصلا و ابدا غصه نمی خورم، ولی الان می خوام به نتیجه برسم فسیل که شدم به چه دردیم می خوره، والا فکر کرده ما بیل گیتسیم تازه سر 70 سالگی بریم آفریقا دنبال خوشیمون بگردیم، ما ته تهش 20 سال دیگه بیشتر زنده نمی مونیم.

الحمدالله هیچ اداره ای هم تلفن بی صاحابش رو جواب نمیده، اون وقت ما 4 صبح به موبایلمون زنگ میزنن صدامونم خش داشته باشه میگن اتفاقی افتاده؟! -نه چه اتفاقی تازه داشتیم کله رو بار می ذاشتیم :|

از اون طرف یه چیزی از جیبت می افته محال ممکنه دیگه پیداش کنی، بابا لامصب همین الان جلو چشمم افتاد کجا رفت غیب شد؟!

بعد بیایی گیر یه آدم خنگ بیوفتی که به خاطر لطفی که تو می کنی واسش برات کلاس بذاره و برای این که اعصابت خراب نشه یه لبخند مزحک احمقانه بزنی و بیخیال بشی.

روزنامه ها رو هم که میخونی دلت میخواد نصف مملکت رو بسمل کنی بلکه لااقل محیط زیست یه نفسی بکشه.

نگاه می کنی توی 21 سالگی انیشتین نظریه ی نسبیت رو ارائه می کنه و تو توی 24 سالگی به زور باید فرمول فیزیک و دینامیک کوفتی رو حفظ کنی.


ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند




شرف المکان بالمکین

بعد از حدود 3 سال دوندگی بالاخره یک پارتیشن کوچک و نقلی در دانشگاه برای تشکل ما اختصاص داند، به پدرم پیام دادم و گفتم که بلاخره یک فضا گرفتیم هر چند کوچک و بی امکانات، گفت :« شرف المکان بالمکین ،آدمهای بزرگ جاهای کوچک را شرافت می بخشند؛ کعبه جای محقر در بیابان و غار حرا مکان محقری در کوه نور، و خانه ای کوچک در جماران دلها را به خود جذب می کند، آدمهای حقیر جاهای بزرگ را هم کوچک می کنند حتی اگر مسند شاهی باشد، انسان بزرگ و بلند همت شادی و غم هایش بزرگ است و آدم دون همت شادی و غمش کوچک!».

یاد شعر مارگوت بیکل افتادم:  (تنها آنکه بزرگترین جا را به خود اختصاص نمی دهد

از شادی لبخند بهره می تواند داشت

آنکه جای کافی برای دیگران دارد

صمیمانه می تواند با دیگران بخندد

با دیگران بگرید …).

دلم کمی قرص شد و خوش شدم.


امروز هم که دیگر در دانشگاه نیستم با این منظور به دنیا نگاه می کنم، با این تفاوت که دیگر دلخوشی ها آن اندازه نیستند.


هر حکم که بر سرم برانی

سهلست ز خویشتن مرانم


تو خود سر وصل ما نداری

من عادت بخت خویش دانم


گر خانه محقرست و تاریک

بر دیده روشنت نشانم


گر نام تو بر سرم بگویند

فریاد برآید از روانم


شب نیست که در فراق رویت

زاری به فلک نمی‌رسانم


قسمت 22: حمالی علم

حمال علم بودن یعنی بهترین دانشگاه ما جز رتبه های سه رقمی جهان باشد و همچنان علیرغم نیازهای جامعه سعی کنیم همان دور باطل را طی کنیم.


حمال علم بودن یعنی یک کمیته برای تمام دانشگاه های یک کشور نظردهی کند.


حمال علم یعنی دانشگاه ها از تصمیم گیری برای خودشان هم عاجز باشند چه برسد به تصمیم گیری برای آینده ی یک کشور.


این سیستم نتیجه اش می شود ولنگاری و بی مسئولیتی دانشگاه ها و طبعا دانشجوها.




پ.ن : در بهترین حالت دانشجویان برای تحصیل و خدمت در خارجه تربیت می شوند و بقیه هم به جمع متوقعان مارک دار دولت در می آیند...

قسمت 61 : انسان ها

برای من انسان ها در دو دسته ی کلی قرار می گیرند، کسانی که باهاشون همکاری دارم و کسانی که باهاشون سلام و علیک دارم.

دسته دوم شامل افرادی می شن که صرفا به درد گرفتن و دادن جزوه می خورن و روی هیچ کاری نمیشه روشون حساب کرد!

راستش بعضی وقت ها دلم برای دولت هایی می سوزه که مجبورن برای عده ای که حتی برای خودشون هم احساس مسئولیتی نمی کنن شغل ایجاد کنن و بهشون اعتماد کنند، بگذریم...

منظور نظر بنده دسته ی اول هستند کسانی که همراه و هم مسیر ما می باشند و روی اون ها حساسیت زیادی دارم، کوچکترین حرکات اون ها رو جدی تلقی می کنم و حرف های اون ها رو کاملا جدی می گیرم.

قسمت دوازدهم: تنها ترین سردار

امروز روزی بود که  با پا گذاشتن به مرحله ی بعدی حرکاتمون، رسیدم به علی و حوضش!

تک و تنها با کولباری از درد و خستگی، از مسجد به سمت مزار شهدا حرکت کردیم، مزار شهدا اولین محلی بود که تصمیم گرفتیم این انجمن را پایه گذاری کنیم، و امروز بعد از سه سال به همانجا رفتیم و از ارتفاعات به شهر خیره شدیم.

فکر مسمومی در بین بچه های گروه رسوخ کرده بود،خیلی ها خسته شده بودند خیلی ها هم توسط مراکز بیرون دانشگاه تطمیع شده و در بیرون دانشگاه فعالیت می کردند.

امروز روزی بود که تصمیم گرفتیم استراتژی خودمان را در قبال دانشگاه عوض کنیم و انجمن را با اعضای جدید تجدید قوا نماییم.

 

  

 

پی نوشت :

 به خاطر خیالی بودن داستان و این که اختیار ذهن از دست بنده خارج است، به ترتیب کردن موضوعات کار آسانی نیست. به همین خاطر بعد از شماره ی اول به شماره دوازدهم رسیدیم، واین موضوع ابدا ربطی به اتفاقات موجود در بین این شماره و شماره اول ندارد.

قسمت اول: من کجام؟!

 

من آدم بسیار خیال پردازی هستم، در خیالم به جای جای دنیا سفر می کنم، با آدم های زیادی دیدار می کنم، بعضی اوقات اتفاقات خوش آیند یا ناخوش آیندی در عالم خیال پیش میاد که در روحیه دنیای حقیقی من تاثیر زیادی داره! حتما روانشناس ها برای این نوع موجود که من باشم یه اسمی گذاشتن دیگه...

مراد از عرض این مقدمه ی سه خطی این بود که اگر احیانا نسبت به دانشگاهی که در عالم خیالم وجود داره کوچکترین شکی دارید برطرف بشه و بدونید که اینها ساخته و پرداخته ی یک ذهن پریشانه!

 

زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست

دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست

من بی‌من و تو بی‌تو درآییم در این جو

زیرا که در این خشک به جز ظلم و ستم نیست

این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد

کو آب حیاتست و به جز لطف و کرم نیست