مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

کرامت جوانمردی و نان دهی است

مقالات بیهوده طبل تهی است



فاسق پارسا پیرهن

یکی کرد بر پارسایی گذر

به صورت جهود آمدش در نظر


قفایی فرو کوفت بر گردنش

ببخشید درویش، پیراهنش


خجل گفت کانچ از من آمد خطاست

ببخشای بر من، چه جای عطاست؟


به شکرانه گفتا به سر بیستم

که آنم که پنداشتی نیستم


نکو سیرت بی تکلف برون

به از نیکنام خراب اندرون


به نزدیک من شبرو راهزن

به از فاسق پارسا پیرهن

حرم در پیش است و حرامی در پس

شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.


پای مسکین پیاده چند رود

کز تحمل ستوه شد بُختی


تا شود جسم فربهی لاغر

لاغری مرده باشد از سختی


گفت: ای برادر! حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی بردی وگر خفتی مردی.


خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت

شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت  ادامه مطلب ...

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت


غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم

که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت


برفت رونق بازار آفتاب و قمر

از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت


همه قبیله من عالمان دین بودند

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت


مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه

که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت


بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع

چنان بکند که صوفی قلندری آموخت


دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن

کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت


من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش

ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت


به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست

ندانمش که به قتل که شاطری آموخت


چنین بگریم از این پس که مرد بتواند

در آب دیده سعدی شناوری آموخت

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست


به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح

تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست


نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل

آنچه در سر سویدای بنی‌آدم ازوست


به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست

به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست


زخم خونینم اگر به نشود به باشد

خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست


غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد

ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست


پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست

که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست


سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر 

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست

بیا ای قرص مهتابم

سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم

دگر ره پای می‌بندد وفای عهد اصحابم


نگفتی بی‌وفا یارا که دلداری کنی ما را

الا ار دست می‌گیری بیا کز سر گذشت آبم


زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم

بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم

نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی

بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی

به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالی


نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی

چه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی


همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد

اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی


چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن

به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی


به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن

که شبی نخفته باشی به درازنای سالی


غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد

که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی


سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم

که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی


چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت

به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی


که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابد

به طپانچه‌ای و بربط برهد به گوشمالی


دگر آفتاب رویت منمای آسمان را

که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی


خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی

قلم غبار می‌رفت و فرو چکید خالی


تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد

گنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی

شبان خوابم نمی‌گیرد نه روز آرام و آسایش

ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی

حدیث حسن تو و داستان عشق مرا

هزار لیلی و مجنون بر آن نیفزایند


مثال سعدی عود است تا نسوزانی

جماعت از نفسش دم به دم نیاسایند

خواست تا عیبم کند پروردهٔ بیگانگان

لاغری بر من گرفت آن کز گدایی فربه است


گرچه درویشم، بحمدالله مخنث نیستم!

شیر اگر مفلوج باشد، همچنان از سگ به است.