مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

این آخرین بازی دوران کودکیته!

یک زمانی میرسه که آدمهایی که می‌شناختی از آدم هایی که الان می‌شناسی یا شاید بعداً  خواهی شناخت بیشتره، نمی‌دونم توی چه مقطع زندگی هر آدمی اون زمان برسه ولی قطعا دلگیر ترین دوره عمرشه... برای پیرها قطعیه ولی جوان ها رو نمیدونم !

همیشه فکر میکنم پیرها چطور این همه درد خاطرات گذشته رو به دوش میکشن، این که شاید تو آخرین نفر هر جمعی که باهاش خاطره داشتی باشی...

یک جایی یک جمله خوندم که بعضی وقتا عجیب توی ذهنم می‌چرخه و این بود که یک روز بدون این که بدونی آخرین فوتبال یا دوچرخه عمرت رو توی بچگی انجام میدی و میری خونه و دیگه تمام.


از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن

فردا که نیامده‌ست فریاد مکن


بر نامده و گذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

من کجای دنیا ایستادم؟

امروز سری به دانشکده ی قدیمی خودمون زدیم ، رفتیم سلف برای صرف ناهار که یاد ایام اول دانشگاه افتادم ، که چه جلساتی می ذاشتیم چه مباحثی راجع به نشریه و دانشکده و نفت و... راه مینداختیم

یادش بخیر، دنیا توی این نیم قرنی که زیستم چقدر در نظرم تغییر کرده،حالات ما همیشه ثابته؟!

 به نظرم به اندازه ی تمام انسان ها و حالات درونی اونها دنیا وجود داره و شاید به تعریف جامعی از دنیا نرسیم! خوب نرسیم... چه اهمیتی داره؟!

به قول شهریار شاعر فقید:

 «حیدر بابا دنیا یالان دنیادی

سلیماندان نوحدان قالان دنیادی

اوغول دوغان درده سالان دنیادی

هرکیمسیه هر نه وئریب آلیبدی

افلاطوندان بیر قوری اود قالیبدی»

جایی که از افلاطون یه اسم فقط باقی می مونه، تفکرات خدمت نامی چه ارزشی می تونه داشته باشه؟! به قول خیام:

 «یک قطره آب بود با دریا شد

یک ذره خاک با زمین یکتا شد


آمد شدن تو اندرین عالم چیست

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد»


من چی قراره بشم؟! الله اعلم، راستی قراره به زودی ما بشیم 

به نظرم نباید زندگی رو سخت گرفت ، بلاخره روند طبیعی خودش رو طی میکنه و چیزی که باید بشه میشه، چه خدمت ناراحت باشه و چه خوشحال!

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یکدم عمر را غنیمت شمریم


فردا که ازین دیر فنا درگذریم

با هفت هزار سالگان سر بسریم

کریم تر از حاتم

قانع به یک استخوان چو کرکس بودن

به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن


با نان جوین خویش حقا که به است

کالوده و پالوده هر خس بودن