مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

محمودهای دن کیشوت!

چند ماه پیش در ماموریتی که به کشور دوست و همسایه داشتم برای بازرسی چند تجهیز ودستگاه به انبار یک شرکت مصری رفتم.

این پیمانکار حفاری بعد از حمله داعش و یک قدمی سقوط کشور  فرار را بر قرار ترجیح می دهد و تمام وسایل را یا می فروشد یا می گذارد به امان خدا.

روی همین وسایل یک نفر هم جا می گذارد به اسم محمود، محمود یک معلم زبان مصری است که داستان عجیبی برای من داشت.

تا فهمید ایرانی ام چند کلمه فارسی صحبت کرد و اشاره ای به شاهنامه و شاهان غزنوی داشت... چای تلخ عربی به همراه سردی هوا چاشنی خاطره گویی  محمود شد.

با زبان انگلیسی ، عربی، ترکی و فارسی و گهگاهی پانتومیم با هم ارتباط بر قرار کردیم.

فهمیدم محمود که الان در یک بیابان کنار چندتا دستگاه میلیون دلاری نشسته و کسی در هیچ جا منتظرش نیست ، مدرک تحصیلی خود را از آمریکا گرفته و در آن زمان بورسیه دولت آمریکا بوده است، با این حال برای خدمت به وطن و اصلاح نظام آموزشی به مصر برگشته ولی دستگیر شده و چند سالی هم آب خنک نوش جان کرده و بعدا تصمیم گرفته با صنعت حفاری به کوه و بیابان بزند... و فکر می کرد که این راه را اشتباه آماده و شاید نباید از روی جوانی و سادگی آمریکا را ترک می کرد، چون پیر مردهای خودمان هم همچین حرفایی می زنند ترغیب شدم بپرسم چی شد که به این نتیجه رسیدی؟ گفت در خاورمیانه و کشورهایی مثل کشور من و تو ، شیخ( احتمالاً بزرگان طایفه اعراب)  و ... و سرهنگ به خدا نزدیک ترند و این مشکل اصلی ما است.

در آخر هم پرسید کتاب دن کیشوت را خوانده ای ؟ با تایید سرم را تکان دادم و گفت ما همه دن کیشوت هستیم در اینجا.


بن بست فکری

بعضی اوقات یک مشکل اینقدر کش پیدا میکنه و در خصوص آن تصمیمی گرفته نشده که اگر به ساده ترین حالت رسیده باشه هم قابل حل نیست.

حس می کنم یک نیروی مرموزی داره منو به بن بست فکری می کشونه!

آدم دلش می گیرد، بغضش را قورت می دهد

توی این اوضاع آشفته چیزی که بیشتر بهت لطمه می‌زند و داغون می‌کنه آدم رو اینه که با دیدن مدیران بیخود و زمامداران مملکت آینده زورشون ظاهراً به این وضع نمی‌رسه.

 محبوب من!

اگر در زندگی‌ِ من نبودی

بانویی چون تو را «خلق» می‌کردم

که قامتش چون شمشیر، زیبا و کشیده

و چشمانش چون آسمانِ تابستان، زلال باشد

صورتش را روی برگ درختان نقش می‌زدم

و صدایش را بر برگ درختان

حک می‌کردم

موهایش را کشتزاری از ریحان،

کمرگاهش را از شعر،

و لب و دهانش را جامی عطرآگین

می‌ساختم

و دستانش را،

چونان کبوتری که آب‌ را نوازش می‌کند

و ترسی از غرق شدن ندارد.

تمام‌ طول شب را بیدار می‌ماندم

تا لرزش گردنبند و موسیقی گوشواره‌اش را ترسیم کنم

  ادامه مطلب ...