مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

سرِ همه ی بدی ها دروغ گفتن است

آورده اند که یکی از نو عهدان اسلام به نزد امیرالمومنین علی ، کرم الله وجهه ، آمد و گفت : " یا امیرالمومنین ! در اسلام مناهی بسیار است و مرا اجتناب از آن جمله میسّر نمی شود. یک خصلت از خصال ذمیمه ی مرا اختیار کن تا از آن دور باشم.

امیرالمومنین ، رضی الله عنه ، فرمودند که " از دروغ گفتن اجتناب نمای."

  ادامه مطلب ...

مرو به خشک! که دریای باصفات منم

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
 
ادامه مطلب ...

وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.

 سفر مرا به زمین های استوایی برد،

 و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند

 چه خوب یادم هست،

 عبارتی که به ییلاق ذهن وارد

شد:

 وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.


من از مصاحبت آفتاب می آیم

کجاست سایه ؟

ولی هنوز قدم ، گیج انشعاب بهار است،

و بوی چیدن از دست باد می آید،

 و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج،

به حال بیهوشی است.


 در این کشاکش رنگین کسی چه می داند،

 که سنگ عزلت من،

در کدام نقطه فصل است؟

چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند!

زمین شناس ِ حقیری تو را رصد می کرد

به تو ستاره ی خوبم، نگاه ِ بد می کرد


کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم

کسی که محو ِتو می شد، مرا لگد می کرد


تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی

چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد


بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور

به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد؟


چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند

چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد


کنون کشیده کنار و نشسته در حجله

کسی که راه شما را همیشه سد می کرد


پیدا میشه و گم میشه!

ساقیا برخیز و درده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را


ساغر می بر کفم نه تا ز بر

برکشم این دلق ازرق فام را


گر چه بدنامیست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را


باده درده چند از این باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را


دود آه سینهٔ نالان من

سوخت این افسردگان خام را


محرم راز دل شیدای خود

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را


با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم یک باره برد آرام را


ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

هر که دید آن سرو سیم اندام را


صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را

ما مانده ایم و جانی

دل رفت و صبر و دانش ما مانده‌ایم و جانی

ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید

تو را نصیب همین بس

چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی 

چراغ خلوت این عاشق کهن باشی


به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم

نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی


تو یار خواجه نگشتی به صد هنر هیهات

که بر مراد دل بی قرار من باشی


تو را به آینه داران چه التفات بود

چنین که شیفته حسن خویشتن باشی


دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق

و گرنه از تو نیاید که دلشکن باشی


وصال آن لب شیرین به خسروان دادند

تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی


زچاه غصه رهایی نباشدت هرچند

به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی


خموش سایه که فریاد بلبل از خامی است

چو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی

سال ها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت

تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم


رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم

سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم


شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتش به می صاف مروق نکنیم


گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم


حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

به یاد برادرانم در هفت تپه

پیش خود تا فکر نفع بی نهایت می کند
کارفرما کارگر را کی رعایت می کند؟

ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه
کآن ز داس و دست دهقانان حکایت می کند

فوری از نای وزیر آید نوای راضی ام
از فلان مامور اگر ملت شکایت می کند

آخر ای مظلوم، از مظلوم چون خود یاد کن
چون ببینی ظالم از ظالم حمایت می کند


آه مظلومان چو آتش در میان پنبه است

چون فتد اینجا، به آن جا هم سرایت می کند