مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

رحمت خدا بر شهداى هسته‌اى

رحمت خدا بر شهریارى‌ها و رضائى‌نژادها و احمدى روشن‌ها و علیمحمّدى‌ها؛

 رحمت خدا بر شهداى هسته‌اى، رحمت خدا بر خانواده‌هاى اینها، رحمت خدا بر ملّتى که پاى حرف حقّ خود و احقاق حقّ خود مى‌ایستد.

میان این همه اگر، تو چقدر بایدی!

در تمام طول این سفر اگر

طول و عرض صفر را

طی نکرده ام

در عبور از این مسیر دور

از الف اگر گذشته ام

از اگر اگر به یا رسیده ام

از کجا به ناکجا...

یا اگر به وهم بودنم

احتمال داده ام

باز هم دویده ام

آنچنان که زندگی مرا

در هوای تو

نفس نفس

حدس می زند

هر چه می دوم

با گمان رد گام های تو

گم نمی شوم

راستی 

در میان این همه اگر

تو چقدر بایدی!

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

۲۷ شهریور روز شعر و ادب پارسی ، روز بزرگداشت استاد شهریار

کریم تر از حاتم

قانع به یک استخوان چو کرکس بودن

به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن


با نان جوین خویش حقا که به است

کالوده و پالوده هر خس بودن

بیا بریم ببینیم آسمان هر جا همین رنگ ست ؟

من اینجا بس دلم تنگ ست .

و هر سازی که می بینم بد آهنگ ست .

بیا ره توشه برداریم ٬

قدم در راه بی برگشت بگذاریم ؛

ببینیم آسمان هر جا همین رنگ ست ؟



باغبان گر نگشاید در درویش به باغ
آخر از باغ بیاید بر درویش نسیم

گر نسیم سحر از خلق تو بویی آرد
جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم

بسیار صبر باید

بیخ مداومت را، روزی شجر بروید

شاخ مواظبت را، وقتی ثمر بباشد


استاد کیمیا را، بسیار سیم باید

در خاک تیره کردن، تا آنکه زر بباشد


بسیار صبر باید، تا آن طبیب دل را

در کوی دردمندان، روزی گذر بباشد

زمین باران را صدا می زند ، من تو را

انجیر کهن سر زندگی اش را می گسترد.
زمین باران را صدا می زند.
گردش ماهی آب را می شیارد.
باد می گذرد. چلچله می چرخد. و نگاه من گم می شود.
ماهی زنجیری آب است ، و من زنجیری رنج.
نگاهت خاک شدنی ، لبخندت پلاسیدنیست.
سایه را بر تو افکندم تا بت من شوی.
نزدیک تو می آیم ، بوی بیابان می شنوم: به تو می رسم ، تنها می شوم.
کنار تو تنهاتر شدم . از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است .
از من تا من ، تو گسترده ای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو براه افتادم ، به جلوه رنج رسیدم.
و با این همه ای شفاف !
مرا راهی از تو بدر نیست.
زمین باران را صدا می زند ، من تو را.
پیکرت زنجیری دستانم می سازم، 
تا زمان را زندانی کنم.
باد می دود ، و خاکستر تلاشم را می برد .
چلچله می چرخد. گردش ماهی آب را می شیارد. فواره می جهد : 
لحظه من پر می شود.

ادعا!

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

قدر بدانیم "ما" را

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست


در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست