مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

سرودِ آشنایی

کیستی که من

                  اینگونه

                         به‌اعتماد

نامِ خود را

با تو می‌گویم

کلیدِ خانه‌ام را

در دستت می‌گذارم

نانِ شادی‌هایم را

با تو قسمت می‌کنم

به کنارت می‌نشینم و

                          بر زانوی تو

اینچنین آرام

به خواب می‌روم؟


کیستی که من

                  اینگونه به جد

در دیارِ رؤیاهای خویش

با تو درنگ می‌کنم؟


چه خوش بی‌مهربانی هر دو سر بی

که یکسر مهربانی دردسر بی


اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت

دل لیلی از آن شوریده تر بی


 

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست


به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح

تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست


نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل

آنچه در سر سویدای بنی‌آدم ازوست


به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست

به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست


زخم خونینم اگر به نشود به باشد

خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست


غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد

ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست


پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست

که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست


سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر 

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست

بیا ای قرص مهتابم

سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم

دگر ره پای می‌بندد وفای عهد اصحابم


نگفتی بی‌وفا یارا که دلداری کنی ما را

الا ار دست می‌گیری بیا کز سر گذشت آبم


زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم

بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم

نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی

بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی

به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالی


نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی

چه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی


همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد

اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی


چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن

به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی


به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن

که شبی نخفته باشی به درازنای سالی


غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد

که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی


سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم

که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی


چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت

به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی


که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابد

به طپانچه‌ای و بربط برهد به گوشمالی


دگر آفتاب رویت منمای آسمان را

که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی


خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی

قلم غبار می‌رفت و فرو چکید خالی


تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد

گنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی

در پی ویران شدن آنی ام!

با همه ی بی سر و سامانی ام

باز به دنبالِ پریشانی ام


طاقتِ فرسودگی ام هیچ نیست

در پیِ ویران شدن آنی ام


آمده ام بلکه نگاهم کنی

عاشقِ آن لحظه ی طوفانی ام


دل خوشِ گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام


آمده ام با عطشِ سال ها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام


ماهیِ برگشته زِ دریا شدم

تا تو بگیری و بمیرانی ام


خوب ترین حادثه می دانم ات

خوب ترین حادثه می دانی ام؟


حرف بزن ابرِ مرا باز کن

دیر زمانی است که بارانی ام


حرف بزن حرف بزن سال هاست

تشنه ی یک صحبتِ طولانی ام


ها...به کجا می کِشی ام خوبِ من؟

ها...نکشانی به پشیمانی ام!

خداوندا

خدایا!

به دل های پروانه وش شمعی شایسته عنایت کن،

که در پای هر کرم شبتابی فرو نیوفتند و پیش چشم هر کور سویی جان نسپارند.


خدایا!

ای مهربانی بی منت!

ما را آنچنان نگران خودت کن که هیچ جاذبه و دغدغه ای نگاهمان را از تو نگیرد.


خدایا اگر نگاه لطف تو با ماست، چه باک اگر همه ی خلایق روی از ما بگردانند.

و اگر نیست، چه سود اگر همه ی خلایق رو به ما کنند.


خدایا!

 سر به دامان که بگذارد دل خسته ای که جز تو پناهی ندارد.



پ.ن:

با تشکر از میثم عزیز بابت فرستادن یک دکلمه توپ با صدای آقای جلیل وند.

او صبر خواهد از من، بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد!

خوشا عَطْشان مردن

سالِ بی‌باران
آب
نومیدی‌ست.
شرافتِ عطش است و
تشریفِ پلیدی
توجیهِ تیمم.
به جِدّ می‌گویی: «خوشا عَطْشان مردن،
که لب تر کردن از این
گردن نهادن به خفّتِ تسلیم است.»

 

تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را از نان،
سیرِ گشنگی‌ام سیرابِ عطش
گر آب این است و نان است آن!

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یکدم عمر را غنیمت شمریم


فردا که ازین دیر فنا درگذریم

با هفت هزار سالگان سر بسریم