مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

که چه!

سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه


درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه


خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه


آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روح مرحوم ابتهاج شاد، یک روز همه آخرین غزل رو می خونن و برمی گردند.

تو را نصیب همین بس

چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی 

چراغ خلوت این عاشق کهن باشی


به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم

نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی


تو یار خواجه نگشتی به صد هنر هیهات

که بر مراد دل بی قرار من باشی


تو را به آینه داران چه التفات بود

چنین که شیفته حسن خویشتن باشی


دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق

و گرنه از تو نیاید که دلشکن باشی


وصال آن لب شیرین به خسروان دادند

تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی


زچاه غصه رهایی نباشدت هرچند

به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی


خموش سایه که فریاد بلبل از خامی است

چو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی

قدر بدانیم "ما" را

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست


در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

آری از مرگ هراسی نیست

و همین امروز با مسلمان جوانی که خط پشت لبش

تازه سبزی می زد کشته شدم

نه هراسی نیست

خون ما راه دراز بشریت را گلگون کرده ست

دست تاریخ ظفرنامه انسان را

زیب دیباچه خون کرده ست

آری از مرگ هراسی نیست

راهی به طول تاریخ

تکیه ما به دین، بازگشت به گذشته نیست، بل که ادامه راه تاریخ است.


 گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری 
 دانی که رسیدن هنر گام زمان است 
 تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
 بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است 
 روزی که بجنبد نفس باد بهاری 
 بینی که گل و سبزه کران تا به کران است 
 ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی 
 دردی ست درین سینه که همزاد جهان است 
 خون می چکد از دیده در این کنج صبوری 
 این صبر که من می کنم افشردن جان است