مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

زمین باران را صدا می زند ، من تو را

انجیر کهن سر زندگی اش را می گسترد.
زمین باران را صدا می زند.
گردش ماهی آب را می شیارد.
باد می گذرد. چلچله می چرخد. و نگاه من گم می شود.
ماهی زنجیری آب است ، و من زنجیری رنج.
نگاهت خاک شدنی ، لبخندت پلاسیدنیست.
سایه را بر تو افکندم تا بت من شوی.
نزدیک تو می آیم ، بوی بیابان می شنوم: به تو می رسم ، تنها می شوم.
کنار تو تنهاتر شدم . از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است .
از من تا من ، تو گسترده ای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو براه افتادم ، به جلوه رنج رسیدم.
و با این همه ای شفاف !
مرا راهی از تو بدر نیست.
زمین باران را صدا می زند ، من تو را.
پیکرت زنجیری دستانم می سازم، 
تا زمان را زندانی کنم.
باد می دود ، و خاکستر تلاشم را می برد .
چلچله می چرخد. گردش ماهی آب را می شیارد. فواره می جهد : 
لحظه من پر می شود.

ببار ای بارون ببار!

غمگین که می شویم، 

هوا بارانی می شود.

باور نداری؟


  ادامه مطلب ...

لااقل باران را بهانه کن!

می دانم

حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد

حالا بعد از آن همه سال،آن همه دوری

آن همه صبوری

من دیدم از همان سر صبح آسوده

هی بوی بال کبوتر و 

نای تازه نعنای نورسیده می آید

پس بگو قرار بود که تو بیایی و ...من نمی دانستم!

دردت به جان بی قرار پر گریه ام

پس این همه سال و ماه ساکت من کجا بودی؟

حالا که آمدی

حرف ما بسیار،

وقت ما اندک،

آسمان هم که بارانی ست...!

  ادامه مطلب ...