مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

به پوچی نرس!

رویاهاتو از دست نده

واسه این که اگه رویاها بمیرن

واسه این که اگه رویاهات از دس برن

زنده‌گی عین بیابون ِ برهوتی میشه

که برفا توش یخ زده باشن

رویاهاتو از دست نده

واسه این که اگه رویاها بمیرن

زندگی عین مرغ شکسته بالی میشه

که دیگه مگه پروازو خواب ببینه.

 

پ.ن:

گاهی اوقات پیشخوانی کردن وقایع باعث یاس و ناامیدی می شه، کاش می شد بعد از مقصد به قدم هامون فکر کنیم، نه به راه!

 

بگفتم روز بی‌گاه است و بس ره دور گفتا رو

به من بنگر به ره منگر که من ره را نوردیدم

 

قسمت اول: من کجام؟!

 

من آدم بسیار خیال پردازی هستم، در خیالم به جای جای دنیا سفر می کنم، با آدم های زیادی دیدار می کنم، بعضی اوقات اتفاقات خوش آیند یا ناخوش آیندی در عالم خیال پیش میاد که در روحیه دنیای حقیقی من تاثیر زیادی داره! حتما روانشناس ها برای این نوع موجود که من باشم یه اسمی گذاشتن دیگه...

مراد از عرض این مقدمه ی سه خطی این بود که اگر احیانا نسبت به دانشگاهی که در عالم خیالم وجود داره کوچکترین شکی دارید برطرف بشه و بدونید که اینها ساخته و پرداخته ی یک ذهن پریشانه!

 

زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست

دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست

من بی‌من و تو بی‌تو درآییم در این جو

زیرا که در این خشک به جز ظلم و ستم نیست

این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد

کو آب حیاتست و به جز لطف و کرم نیست

فرض کن مرده ام!

بیا تا قدر یک دیگر بدانیم

که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم

 

چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد

چرا با آینه ما روگرانیم

 

کریمان جان فدای دوست کردند

سگی بگذار ما هم مردمانیم

 

غرض‌ها تیره دارد دوستی را

غرض‌ها را چرا از دل نرانیم

 

گهی خوشدل شوی از من که میرم

چرا مرده پرست و خصم جانیم

 

چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد

همه عمر از غمت در امتحانیم

 

کنون پندار مردم آشتی کن

که در تسلیم ما چون مردگانیم

 

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن

رخم را بوسه ده کاکنون همانیم

 

خمش کن مرده وار ای دل ازیرا

به هستی متهم ما زین زبانیم

نامه به لیلی

مجنون خواست که پیش لیلی نامه ای بنویسد.

قلم در دست گرفت:« خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست و ذکر تو در صمیم جان جای دارد.

پس نامه پیش که نویسم، چون تو در این محله ها می گردی؟ »

 قلم بشکست و کاغذ بدرید.

ما اهل اینجا نیستیم

 

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی

بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

 

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم

یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

 

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند

ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

 

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس

با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

نیایش

مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد

قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد

دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد

دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد

چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید

بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد

 

 خدایا! مرا، درایمان، "اطاعت مطلق" بخش تا در جهان "عصیان مطلق" باشم.

خدایا! بر اراده، دانش، عصیان، بی نیازی، حیرت، لطافت روح، شهامت و تنهایی‌ام بیفزای.

خدایا! مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان، اضطراب های بزرگ، غمهای ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن.

خیال!

احمد چو مرا بیند، رخ زرد چنین سرمست

او دست مرا بوسد، من پای ورا پیوست

 

وه! که چه لذتی دارد، خواندن این بیت و تصور کردنش...

 

نامه ای به دوست - بخش پایانی

در صحبت هایی که با هم داشتیم، از تنهایی نگران بودی و از تغییر هم می ترسیدی هم چنین گفتی خیلی رها هستی، خودتی و خودت!

با مقدمه ای که در قسمت اول عرض کردم ،طبیعتا این موارد نه تنها از نظر بنده موارد ضعف نیست،بلکه باید توفیقی از جانب خدا شناخته شود.

عشق مرا بر همگان برگزید

آمد و مستانه رخم را گزید

باد تکبر اگرم در سر است

هم ز دم اوست که در من دمید(1)

 

" اصولاً انسان یک موجودِ تنهاست، در تمامِ قصه‌ها، در تمامِ اَساطیرِ انسانی، در تمامِ مذاهب بشری، در طول تاریخ، تنهایی انسان به انواعِ گوناگون و زبانهای گوناگون بیان شده که "رنج انسان، تنهایی اوست در این عالم". این تنهایی چراست؟ 

ادامه مطلب ...

ما حدود را شکسته ایم

عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست

عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد

عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق

ترک منبرها بگفته برشده بر دارها

عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها

عاقلان تیره دل را در درون انکارها

عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست

عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها

هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن

تا ببینی در درون خویشتن گلزارها«1»

 

ــ شما زندگی خیلی منزوی داشته اید، شما اقتصاد جدید و حقوق روابط بین‏ المللی را مطالعه نکرده ‏اید. تحصیل شما مربوط به علوم الهی است، شما در سیاست و گرفتن و دادن یک زندگی اجتماعی درگیر نبوده‏ اید. آیا این در ذهن شما این شک را به وجود نمی‏ آورد که ممکن است عواملی در این معادله باشد که شما نمی‏ توانید درک کنید؟«2»

ــما معادلۀ جهانی و معیارهای اجتماعی و سیاسی‏ ای که تا به حال به واسطۀ آن تمام مسائل جهان سنجیده می‏ شده است را شکسته‏ ایم. ما خود چارچوب جدیدی ساخته‏ ایم که در آن عدل را ملاک دفاع و ظلم را ملاک حمله گرفته‏ ایم. از هر عادلی دفاع می‏ کنیم و بر هر ظالمی می‏ تازیم، حال شما اسمش را هرچه می‏ خواهید بگذارید. ما این سنگ را بنا خواهیم گذاشت. امید است کسانی پیدا شوند که ساختمان بزرگ سازمان ملل و شورای امنیت و سایر سازمان ها و شوراها را بر این پایه بنا کنند، نه بر پایۀ نفوذ سرمایه ‏داران و قدرتمندان که هر موقعی که خواستند هرکسی را محکوم کنند، بلافاصله محکوم نمایند. آری با ضوابط شما من هیچ نمی‏دانم و بهتر است که ندانم.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1-     1- دیوان شمس مولوی

2-     2- مصاحبه خبرنگار هفته نامه تایم آمریکایی با امام خمینی



تمنا

بگذار تا لبخند رضایتت تمام هستی ام باشد...


هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من