مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

قسمت دوازدهم: تنها ترین سردار

امروز روزی بود که  با پا گذاشتن به مرحله ی بعدی حرکاتمون، رسیدم به علی و حوضش!

تک و تنها با کولباری از درد و خستگی، از مسجد به سمت مزار شهدا حرکت کردیم، مزار شهدا اولین محلی بود که تصمیم گرفتیم این انجمن را پایه گذاری کنیم، و امروز بعد از سه سال به همانجا رفتیم و از ارتفاعات به شهر خیره شدیم.

فکر مسمومی در بین بچه های گروه رسوخ کرده بود،خیلی ها خسته شده بودند خیلی ها هم توسط مراکز بیرون دانشگاه تطمیع شده و در بیرون دانشگاه فعالیت می کردند.

امروز روزی بود که تصمیم گرفتیم استراتژی خودمان را در قبال دانشگاه عوض کنیم و انجمن را با اعضای جدید تجدید قوا نماییم.

 

  

 

پی نوشت :

 به خاطر خیالی بودن داستان و این که اختیار ذهن از دست بنده خارج است، به ترتیب کردن موضوعات کار آسانی نیست. به همین خاطر بعد از شماره ی اول به شماره دوازدهم رسیدیم، واین موضوع ابدا ربطی به اتفاقات موجود در بین این شماره و شماره اول ندارد.

قسمت اول: من کجام؟!

 

من آدم بسیار خیال پردازی هستم، در خیالم به جای جای دنیا سفر می کنم، با آدم های زیادی دیدار می کنم، بعضی اوقات اتفاقات خوش آیند یا ناخوش آیندی در عالم خیال پیش میاد که در روحیه دنیای حقیقی من تاثیر زیادی داره! حتما روانشناس ها برای این نوع موجود که من باشم یه اسمی گذاشتن دیگه...

مراد از عرض این مقدمه ی سه خطی این بود که اگر احیانا نسبت به دانشگاهی که در عالم خیالم وجود داره کوچکترین شکی دارید برطرف بشه و بدونید که اینها ساخته و پرداخته ی یک ذهن پریشانه!

 

زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست

دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست

من بی‌من و تو بی‌تو درآییم در این جو

زیرا که در این خشک به جز ظلم و ستم نیست

این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد

کو آب حیاتست و به جز لطف و کرم نیست

خماری بعد از خیال

هنگام بستن چشمانم،

چشمانت را می بینم که معصومانه به من نگاه می کنی،

از غایت اضطراب چشمانم را می گشایم،

تا حقایق را ببینم.

آری من حقایق را از رویاهایت بیشتر دوست دارم.

در حقیقت باور دارم که دیگر تو را نمی بینم،

لکن در رویا با تو زندگی می کنم.

خود رویا لذت بخش است،

اما ارزش خماری بعد از بیداری را ندارد،

به خماری بعدش نمی ارزد!

خیال!

احمد چو مرا بیند، رخ زرد چنین سرمست

او دست مرا بوسد، من پای ورا پیوست

 

وه! که چه لذتی دارد، خواندن این بیت و تصور کردنش...