ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
مجنون خواست که پیش لیلی نامه ای بنویسد.
قلم در دست گرفت:« خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست و ذکر تو در صمیم جان جای دارد.
پس نامه پیش که نویسم، چون تو در این محله ها می گردی؟ »
قلم بشکست و کاغذ بدرید.
سلام علیکم.
خب خیلی داستان حرص دراری دارند واقعا !
با اون پایانش...
باید بخونمش!
وقتی بار اول داستانشونو خوندم خیلی حرص خوردم...اه
سلام،
چرا؟!