مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

ما مانده ایم و جانی

دل رفت و صبر و دانش ما مانده‌ایم و جانی

ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید

سال ها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت

تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت

ز عقل اندیشه‌ها زاید که مردم را بفرساید

گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل


مرا تا پای می‌پوید طریق وصل می‌جوید

بهل تا عقل می‌گوید زهی سودای بی‌حاصل


عجایب نقش‌ها بینی خلاف رومی و چینی

اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل

باغبان گر نگشاید در درویش به باغ
آخر از باغ بیاید بر درویش نسیم

گر نسیم سحر از خلق تو بویی آرد
جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم

بسیار صبر باید

بیخ مداومت را، روزی شجر بروید

شاخ مواظبت را، وقتی ثمر بباشد


استاد کیمیا را، بسیار سیم باید

در خاک تیره کردن، تا آنکه زر بباشد


بسیار صبر باید، تا آن طبیب دل را

در کوی دردمندان، روزی گذر بباشد

تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار

افتد که ندیم حضرت سلطان را زر بیاید و باشد که سر برود و حکما گفته‌اند از تلوّن طبع پادشاهان بر حذر باید بودن که وقتی به سلامی برنجند و دیگر وقت به دشنامی خلعت دهند و آورده‌اند که ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان.


تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار

بازی و ظرافت به ندیمان بگذار


پ.ن: چیزهایی که خیلی وقته فراموش شدند

شرف المکان بالمکین

بعد از حدود 3 سال دوندگی بالاخره یک پارتیشن کوچک و نقلی در دانشگاه برای تشکل ما اختصاص داند، به پدرم پیام دادم و گفتم که بلاخره یک فضا گرفتیم هر چند کوچک و بی امکانات، گفت :« شرف المکان بالمکین ،آدمهای بزرگ جاهای کوچک را شرافت می بخشند؛ کعبه جای محقر در بیابان و غار حرا مکان محقری در کوه نور، و خانه ای کوچک در جماران دلها را به خود جذب می کند، آدمهای حقیر جاهای بزرگ را هم کوچک می کنند حتی اگر مسند شاهی باشد، انسان بزرگ و بلند همت شادی و غم هایش بزرگ است و آدم دون همت شادی و غمش کوچک!».

یاد شعر مارگوت بیکل افتادم:  (تنها آنکه بزرگترین جا را به خود اختصاص نمی دهد

از شادی لبخند بهره می تواند داشت

آنکه جای کافی برای دیگران دارد

صمیمانه می تواند با دیگران بخندد

با دیگران بگرید …).

دلم کمی قرص شد و خوش شدم.


امروز هم که دیگر در دانشگاه نیستم با این منظور به دنیا نگاه می کنم، با این تفاوت که دیگر دلخوشی ها آن اندازه نیستند.


هر حکم که بر سرم برانی

سهلست ز خویشتن مرانم


تو خود سر وصل ما نداری

من عادت بخت خویش دانم


گر خانه محقرست و تاریک

بر دیده روشنت نشانم


گر نام تو بر سرم بگویند

فریاد برآید از روانم


شب نیست که در فراق رویت

زاری به فلک نمی‌رسانم


چنان خوبی که زیورها بیارایی

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویایی
 
ادامه مطلب ...

ساده بپرسیم تا پاسخ ساده بگیریم

پاسخ تو به سوالات پیچیده ی من وضعیت پا درهوایی امروز من را رقم زده است، شاید اگر همان اول دنبال فلسفه ی لاجوردی از یک نیاز ساده نبودم زندگی ام اینطور درهم و برهم نمی شد.

حالا با چندین گره کور در مدار  زندگی، ساده نشسته ام کنار پنجره، حبیب می خواند:« سر داده در سکوتی آوای بی نوایی، پیچد در آسمان ها ناله های جدایی»، با سرفه هایی که بعد از سه هفته دیگر کلافه ام کرده اند-  با خود می گویم چرا باید یادگار باران را در روزهای گرم با زحمت تحمل کنم؟- و دم نوشی که شاهکار دوستم هست تا اعصابم یا شاید سینه ام را آرام کند.

با این کلمه رابطه ی خوبی ندارم، اما: "شاید" اگر فراموش نمی کردم که ناگهان ممکن است چقدر زود دیر شود وضع این نبود.


جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال


دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل

پیام ما که رساند مگر نسیم شمال


غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود

عجب فتادن مردست در کمند غزال


به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

ز سر به درنرود همچنان امید وصال


حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

به آب دیده خونین نبشته صورت حال

نبیند مدعی جز خویشتن را

یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز.
 شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته ،
پدر را گفتم:  از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه ای بگزارد، چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند!
 گفت:  جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی

نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش

گرت چشم خدا بینی ببخشند
نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش