مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت


غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم

که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت


برفت رونق بازار آفتاب و قمر

از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت


همه قبیله من عالمان دین بودند

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت


مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه

که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت


بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع

چنان بکند که صوفی قلندری آموخت


دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن

کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت


من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش

ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت


به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست

ندانمش که به قتل که شاطری آموخت


چنین بگریم از این پس که مرد بتواند

در آب دیده سعدی شناوری آموخت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد