مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما

آب روی خوبی از چاه زنخدان شما


عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده

بازگردد یا برآید چیست فرمان شما


کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت

به که نفروشند مستوری به مستان شما


بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر

زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما


با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای

بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما


عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم

گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما


دل خرابی می‌کند دلدار را آگه کنید

زینهار ای دوستان جان من و جان شما


کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند

خاطر مجموع ما زلف پریشان شما


دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری

کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما


می‌کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو

روزی ما باد لعل شکرافشان شما


چقدر حق انتخاب داریم؟

گر تیغ بارد در کوی آن ماه

گردن نهادیم الحکم لله


آیین تقوا ما نیز دانیم

لیکن چه چاره با بخت گمراه

بی خوابی

این چند روز بیخوابی کار و بارم رو ریخته بهم 

انتخاب آدم ها برام خیلی ارزشمند هست حتی اگر من نباشم.

 چند بار خواستم بگم ولی حس کردم بی فایدست و قبلاً گفتم.


بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار

حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت

پیدا میشه و گم میشه!

ساقیا برخیز و درده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را


ساغر می بر کفم نه تا ز بر

برکشم این دلق ازرق فام را


گر چه بدنامیست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را


باده درده چند از این باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را


دود آه سینهٔ نالان من

سوخت این افسردگان خام را


محرم راز دل شیدای خود

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را


با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم یک باره برد آرام را


ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

هر که دید آن سرو سیم اندام را


صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را

چون پیر شدی خدمت! از میکده بیرون آی

از دانشگاه به اینور از بس که سرم شلوغ بوده هیچ وقت فرصت حساب کردن سنم رو نداشتم تا این چهارشنبه!

تفاوتش رو هم اونقدرا نمی فهمیدم.

رفتم سر کلاس و استادم همونی بود که سال اول استخدامش من و 5 نفر دیگه از همکلاسی ها باهاش کلاس داشتیم، درسی بود که انصافا نه خوشم میومد ازش و نه می فهمیدمش ،بنابراین تصمیم گرفتم نماینده کلاس بشم و با بذله گویی درس رو پاس کنم


یادش بخیر 4 سالی میگذره! چهارشنبه که سر کلاس همون استاد رفتم خیلی آروم  یه گوشه نشستم و فهمیدم که کلاس قبل از اومدن من دو جلسه هم هفته های پیش تشکیل شده ،در اون کلاس 130 دقیقه ای تقریبا دوبار چرت زدم ،دو بارم رفتم بیرون هوا خوری . 


استاد که آنتراک اعلام کرد بیرون نرفتم ،راستش وقتی گفت 5 دقیقه بیشتر وقت ندارید گفتم همین جا 5 دقیقه رو استراحت می کنم.

کلاس که رفت برای 5 دقیقه استراحت، استاد من رو دید گفت: شما با من کلاس داشتید؟! گفتم بله استاد اون سال ها وقتی 5 نفر بودیم مثل فلسطینی ها می خواستن کلاس رو ازمون بگیرن و درس حذف بشه! اینا رو گه گفتم دقیق شناخت گفت چقدر پیر شدی چیکاری با خودت کردی


توی کلاس نفهمیدم چی میگه تا این که غروب خودم رو توی آینه دیدم نشستم با ماشین حساب سنم رو حساب کردم دیدم ای دل غافل یه اتفاقاتی افتاده ظاهرا.

الان چند روزی هست که درگیرش هستم که چی دادیم و چی گرفتیم و چی می خواد بشه! یک ترسی وجودم رو گرفته که نکنه این حالت توی 50 سالگی سراغم بیاد! و وقتی که تازه بخوام بفهمم زندگی چیه بهم بگن:

 " چون پیر شدی خدمت! از میکده بیرون آی "

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم


رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم

سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم


شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتش به می صاف مروق نکنیم


گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم


حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

سود بازار

امروز رفتم تابلوی بورس تهران رو نگاه کردم ، تمام نمادهای درست و حسابی منفی بود. فکر کنم تا آخر ماه شرکت ها آب بشن ما هم بدهکار تر.


در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است

خدایا! منعمم گردان به درویشی و خرسندی


تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمی‌ارزد

چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد

بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سکندری داند


نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

کلاه داری و آیین سروری داند


تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که دوست خود روش بنده پروری داند


غلام همت آن رند عافیت سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند


وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند



وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافریست رنجیدن