مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

امروز دوم اسفند

اسفندماه رو همیشه دوست داشتم ، حال و هوای عید و تق و لق شدن کلاس ها و بوی عیدی بوی پول! 

همیشه حس خوبی برام داشته وقتی بچه تر بودم عیدها به شهر مادر سر می زدیم و با بچه های دایی و خاله ها همبازی می شدیم و بعدش هم اگر مدرسه نمی رفتم تا نزدیکای تابستون همون جا موندگار بودیم.

امسال اسفند ماه فوق العاده ایه، آخرین ایام سال آخرین روزهای قرن 14، فکر می کنم نزدیک 26 ساله می شم و باید یک کارنامه برای خودم تنظیم کنم.

امسال خانواده ی نسبتاً کوچیک ما بزرگتر می شه و چه اتفاق خوبیه، یک امید جدید ، یک خانواده جدید و یک تیم جدید

پرونده های مالی شرکت هم توی این ماه می بندیم و با این که تا حالا به سود دهی نرسیدیم ، من همچنان امیدوارم و به تیممون باور دارم.

انتخابات امسال هم با تنظیم یک لیست از افراد خبره برای مجلس بستم به امید این که تاثیر مثبتی برای آینده فرزندانم داشته باشه.


محبوبم! من دائما شما را دوست می دارم

آدمى تنها یک بار عاشق مى‌شود!
فصل ها از سکوتی بی‌زوال خود را به قصه‌هایی شکر ریز می‌کشانند. بهار می‌شود. بهاری که نگاه دیگر است به آینه. دوباره شادی ترویج می‌شود. داستان دست دادن‌ها، بوسه‌ها و مبارک بادها. بهار سینه سپر کرده می‌رسد. با سپاه عظیمش، بادها، نسیم‌ها، باران‌ها، رعد و برق‌ها، رنگین کمان‌ها، و رودخانه‌های پرخروش تغییری در راه است.
محبوبم! من فقط دنبال بهاری می‌گردم که خودم آن را گم کرده باشم. من دائماً خاطراتی را به یاد می‌آورم که تنها شمایی و من. خاطره‌هایی که هرگز اتفاق نیفتاده است، اما برای من شادی‌‌آور است.
محبوبم! آدمی تنها یک بار عاشق می‌شود اما هر سال برف می‌آید تقصیر باغچه نیست بعضی گل‌ها در شب می‌رویند.
از روی برف‌ها به سادگی نمی‌گذرم (اینجا جای پای پرنده‌ای کوچک روی برف‌ها نیست. اینجا کسی روی برف‌ها گریه کرده است). و من برای گفتن دوستت دارم، انواع خجالت‌ها را می‌کشم. که اینجا شرم یک پدیده سرشتی است. برای همین گل‌های شرقی در غروب‌ها می‌شکفند.
محبوبم! من دائماً شما را دوست دارم. چه در گرانی، چه در ارزانی، چه در تحریم، چه در توافق، چه در جنگ، چه در صلح. من دائماً شما را دوست دارم...
 چه سیر باشم، چه گرسنه.
 چه شادمان باشم، چه غمگین.
 من دائماً شما را دوست دارم. 
خوابم شما را دوست دارم، بیدار می‌شوم شما را دوست می‌دارم. پیاده می‌روم، در اتوبوس کنار پنجره پشت سر راننده، هنگام ریختن میوه‌های گندیده، پیتزای نیم‌خورده، بطری نوشابه نوشیده و گل‌های پلاسیده در کیسه، هنگام کندن سنگ‌های داغ از پشت نان‌های سنگک. محبوبم!‌ در عبادتم چنان با تو سخن می‌گویم که خداوند به گریه می‌افتد.
محبوبم! عاشق شما آرش کمانگیر است. تیر و کمانی دارد و سرزمین خیالات من. مرز عشق شما حاشیه هستی است.
محبوبم! در آن هنگام که گل‌های سرخ در دشت‌ها می‌رویند و باغ‌ها لبریز طراوت‌اند و باد با زلف شما به پچ‌پچ است،‌ آن مساحت اثیری عشق است.
محبوبم! همین که باران می‌وزد، به کف فواره می‌زند علف. باران می‌ریزد تو را دوست دارم، برف می‌‌ریزد تو را دوست دارم، سرد است و می‌لرزم، تو را دوست دارم.
محبوب من! بنیاد گمشدگی‌های من بی‌تو بودن است. وقتی که با توأم، همه به من می‌پیوندند. باران‌ها به من می‌پیوندند، برف‌ها به من می‌پیوندند، شب‌ها به من می‌پیوندند، پائیزها، گل‌خانه‌ها و گل‌ها همه به من می‌پیوندند.
محبوب من! کاش می‌توانستم برایت آوازی بخوانم. کاش صدای من مثل صدای محمد نوری نازنین بود.
ترانه‌هاست که برایت نوشته‌ام، ولی افسوس صدایی نیست آواز بخوانم.
کاش من و تو دو خوشه‌ی انگور بودیم یا دو گیلاس به هم چسبیده. من پیوسته دنبال توام. مثل سایه‌ای که هیچکس به او اعتنایی ندارد.
محبوبم! در تابستان بوی بهار می‌رسد. بوی گل‌های ایرانی و اینجا چه رونقی دارد شادی. همة این روزها چشیدنی است. جشن تولد آفتاب است و انگورها در حال شیرین‌ شدن‌اند. تابستان است، دیگر دوران درِ اتاق را به روی خود بستن، سپری شده.

بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما

آب روی خوبی از چاه زنخدان شما


عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده

بازگردد یا برآید چیست فرمان شما


کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت

به که نفروشند مستوری به مستان شما


بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر

زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما


با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای

بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما


عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم

گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما


دل خرابی می‌کند دلدار را آگه کنید

زینهار ای دوستان جان من و جان شما


کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند

خاطر مجموع ما زلف پریشان شما


دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری

کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما


می‌کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو

روزی ما باد لعل شکرافشان شما


دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

 

نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم

و گر پرسی چه می‌خواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم


نمی‌خواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی

دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم


چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه می‌ریزد

من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم

دیگه چه کاری می تونستیم بکنیم؟

استن : من بهت دروغ گفتم بیب

اولی: منظورت چیه؟

- فیلمی در کار نیست.

  دو هفته پیش میفن بهم گفت که قرار نیست ساخته بشه.

           فکر کنم دیگه مردم دلشون نمی خواد فیلم های لورل و هاردی ببینن.

...

اولی:  دو هفته پیش می دونستی که از فیلم خبری نیست؟!

-بله و حس خیلی بدی نسبت بهش دارم.

- استن...

    من می دونستم.

- می دونستی؟

- من میدونستم.

...

استن: صبر کن ببینم ، اگر دو هفته ی پیش هر دومون می دونستیم، چرا باز هم فیلم رو تمرین می کردیم؟

اولی : دیگه چه کاری می تونستیم بکنیم؟


پ.ن: دیالوگ انتهایی فیلم استن و اولی (Stan & Ollie) محصول 2018 کشور انگلستان



بیا ای قرص مهتابم

سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم

دگر ره پای می‌بندد وفای عهد اصحابم


نگفتی بی‌وفا یارا که دلداری کنی ما را

الا ار دست می‌گیری بیا کز سر گذشت آبم


زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم

بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم

چقدر حق انتخاب داریم؟

گر تیغ بارد در کوی آن ماه

گردن نهادیم الحکم لله


آیین تقوا ما نیز دانیم

لیکن چه چاره با بخت گمراه

نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی

بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی

به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالی


نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی

چه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی


همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد

اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی


چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن

به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی


به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن

که شبی نخفته باشی به درازنای سالی


غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد

که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی


سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم

که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی


چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت

به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی


که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابد

به طپانچه‌ای و بربط برهد به گوشمالی


دگر آفتاب رویت منمای آسمان را

که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی


خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی

قلم غبار می‌رفت و فرو چکید خالی


تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد

گنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی

ای برادر موضع تاریک و سرد

صبر کردن بر غم و سستی و درد


چشمهٔ حیوان و جام مستی است

کان بلندیها همه در پستی است


آن بهاران مضمرست اندر خزان

در بهارست آن خزان مگریز از آن


همره غم باش و با وحشت بساز

می‌طلب در مرگ خود عمر دراز


در پی ویران شدن آنی ام!

با همه ی بی سر و سامانی ام

باز به دنبالِ پریشانی ام


طاقتِ فرسودگی ام هیچ نیست

در پیِ ویران شدن آنی ام


آمده ام بلکه نگاهم کنی

عاشقِ آن لحظه ی طوفانی ام


دل خوشِ گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام


آمده ام با عطشِ سال ها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام


ماهیِ برگشته زِ دریا شدم

تا تو بگیری و بمیرانی ام


خوب ترین حادثه می دانم ات

خوب ترین حادثه می دانی ام؟


حرف بزن ابرِ مرا باز کن

دیر زمانی است که بارانی ام


حرف بزن حرف بزن سال هاست

تشنه ی یک صحبتِ طولانی ام


ها...به کجا می کِشی ام خوبِ من؟

ها...نکشانی به پشیمانی ام!