مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

تنهاییم را با تو قسمت می کنم

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهمِ کمی نیست

گسترده تر از عالمِ تنهایی من عالمی نیست


غم آنقَدَر دارم که می خواهم تمامِ فصل ها را

بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست


حوّای من! بر من مگیر این خودستایی را که بی شک

تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست


آیینه ام را بر دهانِ تک تکِ یاران گرفتم

تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست


همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوبِ من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست


من قصدِ نفیِ بازیِ گل را و باران را ندارم

شاید برای من که همزادِ کویرم شبنمی نیست


شاید به زخمِ من که می پوشم ز چشم شهر آن را

در دست های بی نهایت مهربانش مرهمی نیست


شاید و یا شاید هزاران شایدِ دیگر اگر چه

اینک به گوشِ انتظارم جز صدای مبهمی نیست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد