مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است


تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمی‌ارزد

چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد

حرف‌های ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می‌کنی:

وقت رفتن است


باز هم همان حکایت همیشگی!


پیش از آن‌که با خبر شوی

لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود


آی ...

ای دریغ و حسرت همیشگی



ناگهان

چقدر زود 

دیر می‌شود!

هرچه هستی باش، اما باش!


با توام

ای لنگر تسکین

ای تکان‌های دل

ای آرامش ساحل


با توام

ای نور

ای منشور

ای تمام طیف‌های آفتابی

ای کبود ِ ارغوانی

ای بنفشابی

با توام ای شور، ای دلشوره‌ی شیرین

با توام

ای شادی غمگین‌


با توام

ای غم

غم مبهم

ای نمی‌دانم

هر چه هستی باش

اما کاش...


نه ، جز اینم آرزویی نیست

هر چه هستی باش

اما باش ...


کجاست پیک صبا


ز دلبرم که رساند نوازش قلمی

کجاست پیک صبا گر همی‌کند کرمی


قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق

چو شبنمی است که بر بحر می‌کشد رقمی


بیا که خرقه من گر چه رهن میکده‌هاست

ز مال وقف نبینی به نام من درمی

  ادامه مطلب ...

جدایی زهرِ خود را اندک اندک می کند ظاهر...

تو را دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم 

تو را به خاطر عطر نان گرم 

برای برفی که آب می شود دوست می دارم 

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم 

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم 

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت 

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم

  تو را به جای همه زنانی که دوست نمی دارم دوست می دارم.

جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد؟من خود،خویشتن را بس

اندک می بینم.



پ.ن:

می گویند دوست داشتن برتر از عشق است!

پای بی فرمان

گران گشتم به چشمش

بس که رفتم بی سبب سویش 

مرا زین پای بی فرمان

چه ها بر سر  نمی آید ...


تو یادت نیست

تو یادت نیست
ولی من خوب به یاد دارم
برای داشتنت
دلی را به دریا زدم
که از آب می‌ترسید

چنان خوبی که زیورها بیارایی

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویایی
 
ادامه مطلب ...

ساده بپرسیم تا پاسخ ساده بگیریم

پاسخ تو به سوالات پیچیده ی من وضعیت پا درهوایی امروز من را رقم زده است، شاید اگر همان اول دنبال فلسفه ی لاجوردی از یک نیاز ساده نبودم زندگی ام اینطور درهم و برهم نمی شد.

حالا با چندین گره کور در مدار  زندگی، ساده نشسته ام کنار پنجره، حبیب می خواند:« سر داده در سکوتی آوای بی نوایی، پیچد در آسمان ها ناله های جدایی»، با سرفه هایی که بعد از سه هفته دیگر کلافه ام کرده اند-  با خود می گویم چرا باید یادگار باران را در روزهای گرم با زحمت تحمل کنم؟- و دم نوشی که شاهکار دوستم هست تا اعصابم یا شاید سینه ام را آرام کند.

با این کلمه رابطه ی خوبی ندارم، اما: "شاید" اگر فراموش نمی کردم که ناگهان ممکن است چقدر زود دیر شود وضع این نبود.


جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال


دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل

پیام ما که رساند مگر نسیم شمال


غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود

عجب فتادن مردست در کمند غزال


به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

ز سر به درنرود همچنان امید وصال


حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

به آب دیده خونین نبشته صورت حال