مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

جدایی زهرِ خود را اندک اندک می کند ظاهر...

پای بی فرمان

گران گشتم به چشمش

بس که رفتم بی سبب سویش 

مرا زین پای بی فرمان

چه ها بر سر  نمی آید ...


همان که شست ز خاطر جواب نامهء من 

هزار نامهء ننوشته را جواب رساند 



ز غفلت نیست

اگر نمی چکدم خون ز دل ز غفلت نیست 

که نم ز تندی آتش درین کباب نماند 




ز رفتن تو ز جسم ضعیف جان رفته

همای از سر این مشت استخوان رفته


دو دولت است که یکبار آرزو دارم

تو در کنار من و شرم از میان رفته


به نوبهار چنان غره ای که پنداری

که خار در قدم موسم خزان رفته


امید گوشه چشمم به دستگیری توست

که در رکاب تو از دست من عنان رفته


کلاه گوشه دودم به عرش ساییده است

حدیث عشق تو هرگاه بر زبان رفته