مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

جعبه فیوز و دفترچه راهنما

دو روز پیش بارون زد صفحه نمایشگر کوچیک ماشین شطرنجی شد، سنسور بنزین هم از کار افتاد. دیروز گفتم روز تعطیله یه دستی به فیوزها بکشم تا بل‌که مشکل حل بشه، دوتا از فیوزها از دستم افتاد و متاسفانه فراموش کردم چند آمپر بودن، رفتم از دفترچه راهنما نگاه کردم دیدم کلا شماره فیوزها متفاوته با چیزی که الان روی ماشین من هست، سعی کردم از خود جعبه فیوز چیزی بفهمم دیدم که پشتش یه برچسب زدن که مربوط به یک ماشین یا احتمالا یک مدل دیگست و فیوزهای فعلی متفاوته، یک فیوز رو شانسی انداختم برف پاک کن رو تونستم کار بندازم، ولی فیوز دوم رو که انداختم چراغ ABS روشن شده و نمیره :| دیگه تسلیمم، بعد از کار میبرمش پیش برقکار.

ولی خداوکیلی اینقدر تکنولوژی ماشین من هر سال به‌روز میشه که 60 تا  دستورالعمل های مختلف باید برای جعبه فیوز درست کنند؟؟ لامصب حداقل راهنمای پشت جعبه را مخصوص همین مدل بذار.

بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!

وقتی باک ماشین رو کاملا پر می کنم، شارژ گوشی تکمیل میشه، دبه های آب رو پر می کنم و حس می کنم که تمام اقدامات لازم برای چندساعت دوام آوردن در دنیا در صورت حمله اتمی یا قحطی بزرگ را انجام دادم ترس عمیقی کل وجودم رو میگیره، جدای این همه نمایش و تبلیغات در خصوص سوخت های جایگزین و تصفیه آب و هوا و زندگی در مریخ، چیزی که هنوز به ما زندگی میده، طبیعت و مائده‌های آسمانی‌ست و هرچی که بشر خواسته درست کنه به جای ابرو چشم رو کور کرده و نهایتا با تغییر ناشیانه همون ترکیبات موجود در طبیعت به یکسری محصولات رسیده.

اگر یک روز صبح پا بشیم و دیگه آبی پشت سد نباشه، یا بریم پمپ بنزین و دیگه بنزینی نیاد، برق نداشته باشم، فکر کنم کمتر از دو هفته وضعیت آخرالزمانی پیدا می کنیم.

اونجاست که حضرت سعدی میگه:

« اعرابیی را دیدم در حلقهٔ جوهریان بصره که حکایت همی‌کرد که: وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده، که همی ناگاه کیسه‌ای یافتم پر مروارید. هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است، باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است!


در بیابان خشک و ریگ روان

تشنه را در دهان چه در چه صدف


مرد بی توشه کاوفتاد از پای

بر کمربند او چه زر چه خزف»


به عنوان شهروند این جامعه جهانی و کسی که زوج یا فرد بودن جمعیت جهان به اون بستگی داره، چیزی که به ذهنم میرسه اینه که باید واقعاً درست مصرف کنیم این امانتی که دست ماست باید به دست نسل های آینده هم برسه وگرنه شعر مرحوم فریدون مشیری رو باید زندگی کنیم:


« بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!

به کوه خواهد زد!

به غار خواهد رفت!

*

تو کودکانت را، بر سینه می فشاری گرم

و همسرت را، چون کولیان خانه به دوش

میان آتش و خون می کشانی از دنبال

و پیش پای تو از انفجارهای مهیب

دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد

و شهر ها همه در دود و شعله خواهد سوخت

و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت

و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد!

*

 

ادامه مطلب ...

مهرماه امسال و مسئله نظم نوین جهانی

از هفت سالگی به بعد این اولین مهرماهی هست که درسی ندارم که بخونم همچین هم جالب نبود. یعنی اینطور فکر میکنم که اگر باز هم به عقب بر میگشتم دوباره درس می خوندم هر چند که تقریباٌ هیچ کدوم از اهدافی که در این راه داشتم محقق نشد ولی همین مسیر هم تجربیات نابی بود که برام خیلی ارزشمند هستند.

اینقدر آدم های بزرگ و حسابی اومدن توی این دنیا که به حقشون نرسیدن که من انگشت کوچیکه اون ها هم نمی شم.

وقتی دبیرستانی بودم در شهر زاهدان یک معلم ریاضی داشتیم هر کجا هست در پناه خدا باشه، یک انقلابی درجه یک بود می گفت من زمان شاه حکم اعدام داشتم که انقلاب شد، روزهای آخر کلاس نصیحت کرد که: «بچه ها سعی کنید سالم زندگی کنید آدم آزاده ای باشید خود من هم فقط سعی می کنم وگرنه الان آدم آزاده یا تریاکی شده افتاده خیابون یا الان گوشه زندانه».


این دیگه ربطی به این نظام و کشور نداره، همه باید مطیع سیستم و نظم  جهانی باشیم، من وقتی می تونم مهندس درجه یکی باشم که از یک انیستتو همسو با نظام جهانی تاییدیه گرفته باشم، قبلا خوشبین تر بودم به این سیستم و میگفتم که دنیا به نظم سر پاست ولی این نظم دونه پراکنی برای ملت های بدبخته که وقتی کاملا آلوده شدند ضربه نهایی رو بزنن و افسار بشر رو تا جایی پیش ببرن که تو با حرص و اشتیاق بندگی کنی و... آخرش هم توی لجن زاری که به اسم جامعه واست درست کردن دست و پا بزنی.


چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد

ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا


روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی

پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا


گفتا که من خربنده‌ام پس بایزیدش گفت رو

یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا

کسب و کار اصیل

شنبه بود مهدی اومد دفتر بهم سر بزنه، گفت احسان یک ایده دارم اقتصادی دارم خیلی خفنه!  کاری به تلاش هایی که برای منصرف کردنش انجام دادم ندارم. 

حدود دو ساعت در ساعت تعطیلی مدارس پیاده  حرکت کردیم به سمت یک مجموعه رستوران که مصداق بارز- آفتابه لگن هفت دست و ناهار شام هیچی- دوتا غذای مختلف سفارش داریم و هر دوتا افتضاح بودند. مجددا این نظریه در من تقویت شد که اینا فقط توی اینستاگرام با چهارتا دلقکت اسم در می کنند، هیچ درکی از کسب و کاری که در اون فعال هستند ندارند.

هوای ابری پاییز و ورود به بهترین فصول سال!

هوای خنک بهشتی، ابرهای غمناک و شب‌های طولانی!

سلام به فصل پاییز.

سطح ۴۰ آر اس آی و همراهی ما تا آخر ماه

کارشناس فارس نیوز:  همه سیگنال ها به کاهش نرخ دلار ختم می شود؛ 1-درهفته گذشته دلار کاهش یک درصدی را تجربه کرد، ولی در نهایت با برخورد به حمایت سطح ۴۰ آر اس آی حمایت شد و کمی بالا رفت. 2- در محدوده قیمتی ۴۸ هزار تومانی هم سطح ۳۸ درصدی حمایت فیبوناچی وجود دارد که به دلار اجازه کاهش بیشتر را به راحتی نمی دهد.


پی نوشت:

این بهترین خبر این هفته بود برای من،خیلی خوشحالم ولی امیدوارم که سطح 40 آر اس آی و فیبوناچی دست از حمایت بردارن، چون علاوه بر بدهی های انباشته این دو سال، چهارصد و بیست و هشت هزار و سیصد و پنجاه و هشت تومان تا آخرماه بیشتر ندارم. 

چرت خماری

آقا عرفان به طور متوسط هر دو ساعت گرسنه میشه، بیدار میشه و شروع میکنه به غر زدن و وقتی دید که خواب ما سنگین تر از این حرفاست نعره میکشه.

این باعث میشه که توی یک خواب 6 ساعته حداقل 3 بار بیدار بشیم و کلی تشریفات به جا بیاریم.

و در نهایت سر کار چرت های کوتاه بزنم با چهره‌ی غلط اندازی که برام درست شده ترکیب جالبی شده.

11 شهریور آقا عرفان به خانواده پیوست

امروز آقا عرفان  عضو جدید خانواده سه نفره ما 15 روزه شد، این روزها تجربه‌های شکفت انگیزی دارم، از اولین گریه‌اش، گرفتن شناسنامه‌اش، تا امروز که قبل از همه بیدار شده بود و با چشمای درشتش منتظر بود که خدمات مطلوب رو بهش برسونیم.

نکته‌ی خیلی مهمش اینه که دیگه ابداً کنترل زمان دست خودت نیست و فاصله طلایی برای درست کردن شیر خشک بین بیدار شدن و فریاد زدن آقا عرفان کمتر از دو دقیقه است.


نگاه ما به زندگی و حفاری پیشرفته

این مطلب رو می نویسم تا فراموش نکنم، امروز میثم پیام داد گفت طبق آموزه های دکتر شادی زاده من باید الان نباید اینجا می‌بودم، مکالمه مختصری داشتیم ولی من یاد استاد درس حفاری پیشرفته افتادم که با میثم همکلاس بودم. 

این روزها بیشتر احساس مسئولیت می کنم، مدام دستم روی دکمه ی کولره و کسی نمی تونه کنترل رو از دستم بگیره باید مثل فدریک بکمن حوالی 2 سالگی پسرم براش یک جزوه از جهانی که باید بشناسه بنویسم تا آماده تر بشه.


من افتخار این رو داشتم که یک درس با دکتر شادی زاده گذروندم و یک جزوه دارم بیشتر از درس حفاری پیشرفته پاورقی های زندگی و معرفت که دکتر برامون میگفت رو یادداشت می کردم.این مرد یکی از عجیب ترین مردهایی بود که دیدم.

قبل از شناخت دکتر دوره های کارآموزی که نزد مهندس متقی بودم خاطرات ایشون شامل دوره‌ی آموزشی بود که به اتفاق دکتر شادی زاده احتمالا به اروپا رفته بوند و از آن موقع با اسم ایشان آشنا بودم.


یادمه یک روز قبل از کلاس جلوی استاد رو گرفتم گفتم استاد نظرتون چیه یک تعاونی برای رشتمون تاسیس کنیم و با مشارکت خیل عظیم دانشجوها بتونیم از وزارت نفت پروژه بگیریم و خودمون انجام بدیم بعد از کلاس یک کارگاه کوتاه ولی اساسی داشتیم و اصل موضوع اینجا بود که ما برنامه ای برای مدیریت انرژی نداریم و تا وقتی این موضوع حل نشه کار اقتصادی در این حوزه بدون رانت بی معنیه گفت شرکت هایی که به عنوان خصوصی تاسیس شدند رو دنبال کنید ببینید چطور در این صنعت ورشکسته می شن،تحلیل هایی دقیقی گرفتم که اگر عمری باقی باشه یکی یکی می نویسم تا فراموش نکنم چون هرچی که سنم بالاتر میره بیشتر باهاشون برخورد می کنم و ارادتم به این مرد بیشتر میشه؛ دکتر سیدرضا شادی زاده مثل یک کامپیوتر دقیق و مثل یک گل حساس.


چندتا از جملات قصار دکتر که در تاریخ 1396/09/22 یادداشت کرده بودم هم می نویسم:


- اگر می خواهی در رشته که هستی در ایران پیشرفت کنی باید آگاهی اجتماعی و سیاسی داشته باشی.

- اگر کمتر بدانی در دنیای امروز می شوی بره نه به خودت خدمت کرده ای ونه به جامعه ات تازه یک صندلی از دانشگاه اشغال کرده ای و خیانت کرده ای.

- شما باید از من بهتر بشوید، این راز خلقت است اگر نسبت به نسل قبلی تکامل پیدا نکنید به بشریت خیانت می کنید.

- روزهای اولی که به آمریکا رفته بودم میدیدم یک کوچه در بیشتر خانه ها پرچم آمریکا بود، برایم سوال بود تا این که متوجه شدم این خانه ها یک کشته شده در جنگ های آمریکا داشته اند. مملکت ما تا به اینجا رسیده خون داده شهید داده است هر کجا که ما ساختار را عوض کرده ایم پیروز شده ایم ، عوضش کن! هیچ چیز را مجانی به دست نمی دهند. اگر برای خودت نشد برای نوه ات نتیجه می دهد.

- نسل من من نهایتا 7-8 سال دیگر می رود نسل های قبل تر هم می روند، فردا تو هستی که در صدر قرار می گیری، شاید ما زورمان نرسید که تغییری ایجاد کنیم ولی تو چه؟

- اگر به کسی که درحال یادگیری است بدون تلاش او چیزی بدهی به او خیانت کرده ای.

- یا برای خودت کار کن، یا برای خدا در هر دو صورت به روی کسی منت نداری.

هر بار که معنی زندگی را فهمیدم، عوضش کردند

«سر چشمه ترس ما از زندگی در زمان حال چیست؟ 

یک دلیلش شاید این باشد که ما در هراس دائم از ناامید شدن و سرخوردگی از زندگی فعلی‌مان توسط وقایع جاری در آن هستیم.

ما به شکلی شهودی می‌دانیم که زندگی در اینجا و اکنون واقعی‌ترین شکل از چیزی به نام زیستن است که قرار است تجربه کنیم.

اما از کجا معلوم که متوجه نشویم این زندگی چیزی کم دارد. اگر درک حال، زندگی حال، این جمله را مدام در مغز ما مثل چکش به نوازد که همش همینه! تکلیف چیست؟

اگر بفهمیم که این زندگی بدون هیجان، یکنواخت و ملال آور است و قرار است همینطور یک‌نواخت و بی‌تغییر ادامه پیدا کند و بدتر از آن سخت و ناعادلانه و رنج آور باشد چه خاکی بر سرمان کنیم؟

برای مقابله با این ترس سرخوردگی اگزیستانسیالیستی ما به شیوه‌ی پیشگیرانه‌ی تصور چیزی متفاوت متوسل می‌شویم. با تغییر تمرکز خودآگاهمان به آینده یا گذشته برای تصور یک زندگی غیرجاری متفاوت.

دلیل دیگر محتمل برای پرهیز از زندگی در زمان حال این است که زمان حال مملو از علائم و نشانه‌های میرایی و فنای ماست. وقتی ما در اکنون و اینجا غرق می‌شویم،عمیقاً از گذشت زمان و تغییرات آگاه می‌شویم. لذت بردن از قطعه موسیقی، نسیمی خنک، صدای چک چک باران روی سقف، صدای آواز پرنده‌ها …،  این‌ها از جمله چیزهایی هستند که خوشی‌های کوچک زندگی محسوب می‌شوند. گذرا بودن تک تک این خوشی‌های کوچک ناخودآگاه ما را به این نتیجه می‌رساند که همه چیز یک روز تمام می‌شود، همه چیز از جمله زندگی ما. تمام لحظات اینجا و اکنون به نقطه‌ی پایانی می‌رسند که همانا نقطه‌ی پایان زندگی خود ماست. این پدیده در مسیر متفاوت هم جریان دارد؛ هرچقدر که ما از سکونت و حضور در اینجا و اکنون می‌ترسیم، عمیقاً اشتیاق آن را داریم که تا حد امکان حس زندگی و زیستن داشته باشیم و یک راه برای حس به شدت زنده بودن، به شدت نادیده گرفتن مرگ است.

هیچ چیز به اندازه نزدیک شدن به مرگ نمی‌تواند ما را به حقیقت زندگی نزدیک کند، کارهایی مثل رانندگی با سرعت بالا،کایت سواری، پرش از ارتفاع از این دسته تجربه‌ها هستند»

 

پی نوشت: متن فوق از کتابی هست با عنوان" هر بار که معنی زندگی را فهمیدم، عوضش کردند" که یک نقل و قول از یک فیلسوف است، نویسنده کتاب آقای دانیل مارتین کلاین طبق ادعای خودش یک دفترچه در زمان دانشجویی و جوانی داشته و در دوره‌ای که دنبال معنی زندگی می‌گشته و قصد داشته که بهترین استفاده را از زندگی بکند از فلاسفه‌های مختلف غربی نقل قول‌هایی بیان کرده و حالا در سن پیری که خودش فیلسوفی شده به بررسی آن‌ها می‌پردازد که با لحن جذاب تقریباً نقبی به اکثر فیلسوف‌ها و مکاتب فلسفی غربی و نگاه آن‌ها می‌اندازد که با ترجمه فارسی درجه یک حسین یعقوبی  جالب توجه است و لازم هست که حداقل یک دور خوانده شود.

 

ادامه مطلب ...