مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

من آن روز را انتظار می کشم،حتی اگر نباشم

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم …


و من آنروز را انتظار می کشم

حتی روزی 

که دیگر

نباشم


صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

یا ستار

اگر به جای اذکار، افکارمان  در نماز به زبان می آمد چه افتضاحی به بار می شد!!!

بغض

وقتی که؛ نه زینبی هستی که پیام آور رسالت شهیدان باشی، و نه حسینی که لاله زار عدالت و آزادگی را با خونت آبیاری کنی.

شبکه های انفرادی

ای کاش با شبکه های اجتماعی آشنا نمی شدم، لااقل اینطور کمتر به تنهایی ام حساس بودم.

آن وقت اگر به محبوب نامه می نوشتم در طول فکر کردن به نامه و نگارش آن لذتی می بردم، موقع پست کردن و انتظار کشیدن هم لذتی دیگر...

ما در شبکه های اجتماعی مثل زندانیان در یک بند هستیم، با این که آنلاینیم و تنهایی همدیگر را می بینیم ، اما کاری از دستمان بر نمی آید.

در واقع باید اسم این شبکه ها را شبکه های انفرادی گذاشت تا اجتماعی.



دیر است که دلدار پیامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد

فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

تشریح گل سرخ

به ضرس قاطع عرض می کنم اگر سهراب سپهری زنده و هم دوره ای استادهایی که امروز به ما معنی این شعرها را تفهیم می کنند بود حتی با آن ها چایی هم میل نمی کرد چه رسد که دودی با آن ها بگیرد.

 

خانه ی دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر است

ودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می آرد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی

وترا ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور

واز او می پرسی

خانه ی دوست کجاست؟

                                                                                  

 

پی نوشت :

لطافت زیبای گل در زیر انگشت‌های تشریح می‌پژمرد! آه که عقل این ها را نمی‌فهمد!

ای آسمان روا نیست

یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا درمان من بیفتد
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد
ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد
از گوهر مرادم چشم امید بسته است
این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد

جسارت یک مفلوک

خدایا جسارت این حقیر را که می پندارد در راه تو قدم می گذارد را ببخش.

 

بسیار برفتند و به جایی نرسیدند

ارباب فنون با همه علمی که بخواندند

توفیق سعادت چو نباشد چه توان کرد؟

ابلیس براندند و برو کفر براندند

 

پ.ن:

حال اگر این مفلوک از نعمت علم و برکت فنون بی بهره باشد، اوضاع به مراتب خراب تر است!

فرض کن مرده ام!

بیا تا قدر یک دیگر بدانیم

که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم

 

چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد

چرا با آینه ما روگرانیم

 

کریمان جان فدای دوست کردند

سگی بگذار ما هم مردمانیم

 

غرض‌ها تیره دارد دوستی را

غرض‌ها را چرا از دل نرانیم

 

گهی خوشدل شوی از من که میرم

چرا مرده پرست و خصم جانیم

 

چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد

همه عمر از غمت در امتحانیم

 

کنون پندار مردم آشتی کن

که در تسلیم ما چون مردگانیم

 

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن

رخم را بوسه ده کاکنون همانیم

 

خمش کن مرده وار ای دل ازیرا

به هستی متهم ما زین زبانیم

نامه به لیلی

مجنون خواست که پیش لیلی نامه ای بنویسد.

قلم در دست گرفت:« خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست و ذکر تو در صمیم جان جای دارد.

پس نامه پیش که نویسم، چون تو در این محله ها می گردی؟ »

 قلم بشکست و کاغذ بدرید.