مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

 محبوب من!

اگر در زندگی‌ِ من نبودی

بانویی چون تو را «خلق» می‌کردم

که قامتش چون شمشیر، زیبا و کشیده

و چشمانش چون آسمانِ تابستان، زلال باشد

صورتش را روی برگ درختان نقش می‌زدم

و صدایش را بر برگ درختان

حک می‌کردم

موهایش را کشتزاری از ریحان،

کمرگاهش را از شعر،

و لب و دهانش را جامی عطرآگین

می‌ساختم

و دستانش را،

چونان کبوتری که آب‌ را نوازش می‌کند

و ترسی از غرق شدن ندارد.

تمام‌ طول شب را بیدار می‌ماندم

تا لرزش گردنبند و موسیقی گوشواره‌اش را ترسیم کنم

  

اگر در لوح سرنوشتم نبودی

تو را به گونه‌ای [چنین] می‌آفریدم:

تکّه‌ای از ماه را قرض می‌گرفتم،

مشتی صدفِ دریا و روشنای سحر

دریا، مسافران و سفر را وام می‌گرفتم

ابر را برای چشمانت می‌‌کشیدم

و با باران می‌رقصیدم

اگر در واقعیت نبودی،

ماه‌ها و ماه‌ها به پیشانی بلند

لب‌های کشیده‌ات و انگشتانت می‌پرداختم

محبوب من!

بانویی چون تو را می‌کشیدم بلور دست!

و در میان مژگانش دو ستاره درخشان می‌‌نشاندم

اما محبوب من!

چه کسی بسان توست؟

کجا خواهد بود؟ کجا…؟ کجا…؟

نظرات 1 + ارسال نظر
شازده پنج‌شنبه 14 بهمن 1400 ساعت 10:40

خوش بحال محبوبتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد