مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

نزدیک ساعت 5 عصر

معمولا سعی می کنم از مدار آرامشی که برای خودم درست کردم خارج نشم یعنی نه عصبی بشم و نه ناراحت!

سعی می کنم برای این کار به شکل عجیبی خودم رو نسبت به واقعیت های پیرامونم پرت نشون بدم، ولی امان از وقتی که چندتا متغییر با هم دست به دست هم بدن و در شرایطی گیر بیوفتی که مسلمان نشنود و کافر نبیند، دنیا جهنمی میشه که محاله به این راحتی ها بشه از دستش خلاص شد تو می مانی و آوار تمام ساختمان هایی که دور خودت ساختی.

فقط باید سردر گریبان باشی و سکوت کنی و تکرار این حرف مزخرف که «امیدوارم خواب باشه»

البته بعضی اوقات وقتی به این فکر می کنم که یک انسان در بهترین شرایط 650,000 ساعت عمر می کنه کمی آرام تر می شم! کلی از ساعت هاش هم که رفته

 

بیهوده مرگ

به تهدید

چشم می‌دَرانَد:

ما به حقیقتِ ساعت‌ها

شهادت نداده‌ایم

جز به گونه‌ی این رنج‌ها

که از عشق‌های رنگینِ آدمیان

به نصیب برده‌ایم

چونان خاطره‌یی هریک

در میان نهاده

از نیشِ خنجری

با درختی.


 قلبم را در مِجریِ کهنه‌یی

پنهان می‌کنم

در اتاقی که دریچه‌یی‌ش

نیست.

از مهتابی

به کوچه‌ی تاریک

خم می‌شوم

و به جای همه نومیدان

می‌گریم.


آه

من

حرام شده‌ام!



با این همه، ای قلبِ دربِدر!

از یاد مبر

که ما

ــ من و تو ــ

عشق را رعایت کرده‌ایم،

ازیاد مبر

که ما

ــ من و تو ــ

انسان را

رعایت کرده‌ایم،

خود اگر شاهکارِ خدا بود

یا نبود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد