مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

همینی که هست بله هست ولی می تونست نباشه

یک خبر رو خوندم که طرف گفته بود همینی هست که هست  نمیدونم خودش گفته یا نه بحث من راستی آزمایی خبر نیست چون وقتی از هر بخش صنعت و اقتصاد این مملکت سر و کله تو و امثال تو بیرون میزنه و فحش و کتک و تحریمش برای ماست نشون میده که همینی هست که هست.

من تاسف رو اونجایی میخورم که کسانی قبلا در اون مسند تکیه زده بودند که اگر الان مثل اون ها مجال عرض اندام داشتند وضعیت همینی که هست نبود.

جمع آدم حسابی ها

من خیلی خوشحالم دوره دانشگاه با آدم‌های حسابی زیاد هم کلام شدم و به این موضوع افتخار می‌کنم.

چند وقت پیش رفتم یک سری به دانشگاه زدم و این که توی دیوارها و برد دانشگاه هنوز تصاویر نشریه ما بود خیلی بهم چسبید!

رفتم به یاد قدیم یه کاپوچینو بخورم ولی دیگه متاسفانه طمع همیشگی رو نمیداد...

یادش بخیر وقتی مغزمون از موازنه داغ می‌کرد میرفتیم یه کاپوچینو می‌خوردیم


دلم میخواد یه ون بگیریم با بچه های قدیم بریم ایرانگردی، ولی دیگه من رانندگی نکنم حسین حبیب و داریوش بذاره، محمد جفت راننده بشنیه مهدی هم رانندگی کنه، امیر هم آخر ماشین تا مقصد مراقبه کنه( بخوابه :|) مهدی عرب هم به شرط واگذاری موبایلش در کل سفر ، همسفر خوبیه مخصوصا مونولوگ‌هایی که با مرتضی برقرار می‌کنه، میثم هم میبریم که به وزن معنوی سفر افزوده بشه البته اگر تا اون موقع استاد دانشگاه نشه توی ینگه دنیا.

بندر و زندگی

چند روز پیش دوباره توفیق شد برای یک ماموریت کاری برم بندرعباس، بندر عباس عجیب من رو یاد خونه و خاطراتم در خرمشهر میندازه.

اونجا یک پیر مرد رو دیدیم که از کردستان در جوانی مهاجرت کرده بود بندر و با بازرگانی سرمایه ی خوبی هم زده بود.

پای حرفش نشستیم می گفت وقتی جوان بودم اومدم اینجا ولی فکر نمی کردم که قرار باشه همیشه اینجا بمونم، آدم وقتی جوونه فکر می کنه هر لحظه که خواست می تونه باشه ولی یواش یواش تغییرات رو حس می کنی، دوستان میرن، خانواده ات می رن ... .


دیروز همین حس به خودم دست داد وقتی با خودم خلوت کردم دیدم چقدر راست میگه، قبل از 18 سالگی و ترک خونه فکر می کردم قراره چند بار زندگی کنم ! واقعا فکر می کردم که قراره چندین بار زندگی کنم ، مهندس بشم، پزشک بشم، خواننده بشم، فیلسوف بشم، نویسنده بشم، تاجر بشم ، فئودال بشم ، دهقان بشم ولی نشد!

وقتی مدرسه هستی فکر می کنی مشکل مدرسه است ، میری دانشگاه فکر می کنی مشکل دانشگاهه! بعد هم که پشت میز کارمندی میشینی فکر می کنی مشکل اداره است! در حال حاضر فکر می کنم مشکل بی پولیه اما احتمال می دم به این نتیجه  برسم که مشکل ظرف محدود فرصت های ماست، این هم خیلی برام جذابه که یک روز قراره همه ی این داستان تمام بشه هم نگرانم کنه که این ظرفیت محدود رو درگیر چی کردم؟!