مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

گمان مَبَر که در بُرودتِ این بادها خواهم بُرید!

درست است که من

همیشه از نگاه نادرست و طعنه‌ی تاریک ترسیده‌ام

درست است که زیرِ بوته‌ی باد سر بر خشتِ خالی نهاده‌ام

درست است که طاقتِ تشنگی در من نیست

اما با این همه گمان مَبَر که در بُرودتِ این بادها خواهم بُرید!


  

از جنوب که آمدم

لهجه‌ام شبیه سوال و ستاره بود

من شمال و جنوبِ جهان را نمی‌دانستم

هر کو پیاله‌ی آبی می‌دادم

گمانِ ساده می‌بُردم که از اولیای باران است

سرآغاز تمام پهنه‌ها

فقط میدان توپخانه و کوچه‌های سرچشمه بود

اصلا می‌ترسیدم از کسی بپرسم که این همه پنجره برای چیست؟

یا این همه آدمی چرا به سلام آدمی پاسخ نمی‌دهند ...!؟



از جنوب که آمدم

حادثه هم بوی نماز و نوزادِ سه روزه می‌داد

و آسانترین اسامی آدمیان

واژگانی شبیه باران و بوسه بود،

زیر آن همه باران بی‌واهمه

هیچ کبوتری خیس و خسته به خانه باز نمی‌آمد

روسپیان ... خواهران پشیمان آب و آینه بودند

اما با این همه کسی از منِ خیس، از من خسته نپرسید

که از نگاه نادرست و طعنه‌ی تاریک می‌ترسم یا نه؟

که از هجوم نابهنگام لکنت و گریه می‌ترسم یا نه؟

که اصلا هی ساده تو اهل کجایی؟

اهل کجایی که خیره به آسمان حتی پیش پای خودت را نمی‌پایی!



باز می‌رفتم

می‌رفتم میدان توپخانه را دور می‌زدم

و باز می‌آمدم همانجا که زنی فال حافظ و عشوه‌ی ارزان می‌فروخت

دل و دست بیدی در باد، دل و دستِ بیدی کنار فواره‌ها می‌لرزید.

و من خودم بودم

شناسنامه‌ای کهنه و پیراهنی پُر از بوی پونه و پروانه‌های بنفش!



حالا هنوز گاه به گاه سراغ گنجه که می‌روم

می‌دانم تمام آن پروانه‌ها مُرده‌اند

حالا پیراهنِ چرک آن سالها را به در می‌آورم

می‌گذارم روبروی سهمی از سکوت آن سالها و می‌گریم می‌گریم!

چندان بلند بلند که باران بیاید

و بدانم که همسایه‌ام باز مهمان و موسیقی دارد.

حالا دیگر از ندانستن شمال و جنوب جهان بغضم نمی‌گیرد

حالا دیگر از هر نگاه نادرست و طعنه‌ی تاریک نمی‌ترسم

حالا دیگر از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نمی‌ترسم

حالا دیگر برای واژگان خفته در خمیازه‌ی کتاب

غصه‌ی بسیار نمی‌خورم

حالا به هر زنجیری که می‌نگرم بوی نسیم و ستاره می‌آید

حالا به هر قفلی که می‌نگرم کلامِ کلید و اشاره می‌بارد

شاعر که می‌شوی، خیالِ تو یعنی حکومتِ دوست!

باور کنید منِ ساده، ساده به این ستاره رسیده‌ام

من از شکستن طلسم و تمرین ترانه

به سادگی‌های حیرتِ دوباره رسیده‌ام

درست است!

من هم دعاتان می‌کنم تا دیگر از هر نگاه نادرست نترسید

از هر طعنه‌ی تاریک نترسید

از پسین و پرده‌خوانیِ غروب

یا از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نترسید

دوستتان دارم

سادگانِ صبور،‌ سادگان صبور!


پ.ن: با صدای مرحوم شکیبایی آدم رو به یک جهان دیگر می‌برد.

برداشته شده از وب‌سایت سیدعلی صالحی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد