مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

خبرم رسید امشب که نگار خواهی آمد

سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد


به لبم رسیده جانم، تو بیا که زنده مانم

پس از آن که من نمانم، به چه کار خواهی آمد


غم و قصه فراقت بکشد چنان که دانم

اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد


منم و دلی و آهی ره تو درون این دل

مرو ایمن اندر این ره که فگار خواهی آمد


همه آهوان صحرا سر خود گرفته بر کف

به امید آن که روزی به شکار خواهی آمد


کششی که عشق دارد نگذاردت بدینسان

به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد


به یک آمدن ربودی، دل و دین و جان خسرو

چه شود اگر بدین سان دو سه بار خواهی آمد





نظرات 1 + ارسال نظر
روشنک خانوم جمعه 29 اردیبهشت 1396 ساعت 23:25

انگار جدیدا متنتون مثه روزای اول برام غریبه نیست.

ولی خب شاید اگر منظور رو از زبان خودتون بنویسید بهتر باشه تا اینکه بزنید به حساب بزرگون.

بعید میدونم در توان من باشه این حجم از مطالبی که شعر می رسونه رو بتونم بنویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد