مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

بیا بریم ببینیم آسمان هر جا همین رنگ ست ؟

من اینجا بس دلم تنگ ست .

و هر سازی که می بینم بد آهنگ ست .

بیا ره توشه برداریم ٬

قدم در راه بی برگشت بگذاریم ؛

ببینیم آسمان هر جا همین رنگ ست ؟



تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من

چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟


یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز

بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست


دردم این نیست ولی،

دردم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتنم


پوپکم ! آهوکم

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم



لحظه ی دیدار نزدیک است

لحظه ی دیدار نزدیک است

 باز من دیوانه ام، مستم

باز می لرزد، دلم، دستم 

باز گویی در جهان دیگری هستم

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !

 های ! نپریشی صفای زلفکم را، دست!

 آبرویم را نریزی، دل !

ای نخورده مست !

لحظه دیدار نزدیک است . 


تو را با غیر می بینم

تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید

دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی فتادم

تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

توانم وصف جور مرگ و صد دشوارتر زان لیک

چه گویم جور هجرت چون به گفتن در نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگی ها،بی قراری ها ؟

تو مه ، بی مهری و حرف منت باور نمی آید

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای زلف

که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید

دلم در دوریت خون شد ، بیا در اشک چشمم بین

خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید؟

 

 "مهدی اخوان ثالث"

پ.ن : به نقل از یکی از دوستان که در سر کلاس امروز آرام دو بیت از شعر بالا را خواند و چنان بر دلم نشست که گویی قسمتی از وجودم بود!