مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است
مسیحای جوانمرد

مسیحای جوانمرد

هر روز بی تو روز مبادا است

دل روشنی دارم ای عشق!

دل روشنی دارم ای عشق

صدایم کن از هر کجا می توانی

صدا کن مرا از صدف های سرشار باران

صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن

صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو

 

بگو پشت پرواز مرغان عاشق

چه رازی است ؟

بگو با کدامین نفس

می توان تا کبوتر سفرکرد ؟

بگو با کدامین افق

می توان تاشقایق خطر کرد ؟

 


   ادامه مطلب ...

من آن روز را انتظار می کشم،حتی اگر نباشم

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم …


و من آنروز را انتظار می کشم

حتی روزی 

که دیگر

نباشم


پسا مدرنیته و دردسرهایش

ساعت 1:35 بامداد از خواب پریدم، بدون معطلی واژه ای که این همه مدت دمار از روزگارم در آورده بود را جستجو کردم تا به ماهیتش پی ببرم،اما در این جستجوها به تعریفی که می خواستم نرسیدم ،از این رو تصمیم گرفتم خودم در این باره دست به قلم ببرم:

قبلا_حدودا 30 یا 40 سال پیش _ اگر به دختری علاقه مند بودید که از قضا اهل شعر و ادب و هنر هم بود می بایست حتما سری به تئاترها ،گالری ها و... میزدید ،هر چقدر هم که فلک زده و مفلس بودید سرانجام  با نوشتن یک نامه و نهایتا چند بیت شعر به مقصود می رسیدی.حتی برای خودی نشان دادن اگر لازم بود ضرب شصتی هم به رقیب نشان می دادیم.

حتی قبل ترها هم کار ساده تر می نموده است!

مثلا  خود را برای پری ها این چنین وصف می کردیم:


"پریا!

قد رشیدم ببینین

اسب سفیدم ببینین:

اسب سفید نقره نل

یال و دمش رنگ عسل،

مرکب صرصر تک من!

آهوی آهن رگ من!

 

گردن و ساقش ببینین!

باد دماغش ببینین! . "

حالا معشوقه از گالری و تئاتر به اینیستاگرام و تلگرام  آمده،با این که اهل هنر است ،شعرهای کهن هیچ تاثیری در جلب توجه او ندارد؛ چرا که مجبوری همراه با شعر معنی و منظور کلمه به کلمه ابیات را هم بفرستی-تا بل که التفاتی کند-.

افسوس که شدت علاقه را نمی توان با استیکر  و بلاک کردن رقیب هم نشان داد.

ایجاد دایرکت و آسمان ریسمان بافتن هم برای ما افت دارد،شاید با افزایش تعداد فالور به نتیجه رسیدیم.


پ.ن: از 30،40 سال قبل که به مدرنیسم رسیدیم آه و زاری شعرا فاز دیگری به خود گرفت و شد که :"هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود/که به بازار تو کاری نگشود از هنرم"

و اکنون در پسا مدرنیته بی آن که شاعری داشته باشیم سردرگریبان تر از گذشته به انتظار یار نشسته ایم!

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

شبکه های انفرادی

ای کاش با شبکه های اجتماعی آشنا نمی شدم، لااقل اینطور کمتر به تنهایی ام حساس بودم.

آن وقت اگر به محبوب نامه می نوشتم در طول فکر کردن به نامه و نگارش آن لذتی می بردم، موقع پست کردن و انتظار کشیدن هم لذتی دیگر...

ما در شبکه های اجتماعی مثل زندانیان در یک بند هستیم، با این که آنلاینیم و تنهایی همدیگر را می بینیم ، اما کاری از دستمان بر نمی آید.

در واقع باید اسم این شبکه ها را شبکه های انفرادی گذاشت تا اجتماعی.



دیر است که دلدار پیامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد

فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

نامه ای به دوست - بخش پایانی

در صحبت هایی که با هم داشتیم، از تنهایی نگران بودی و از تغییر هم می ترسیدی هم چنین گفتی خیلی رها هستی، خودتی و خودت!

با مقدمه ای که در قسمت اول عرض کردم ،طبیعتا این موارد نه تنها از نظر بنده موارد ضعف نیست،بلکه باید توفیقی از جانب خدا شناخته شود.

عشق مرا بر همگان برگزید

آمد و مستانه رخم را گزید

باد تکبر اگرم در سر است

هم ز دم اوست که در من دمید(1)

 

" اصولاً انسان یک موجودِ تنهاست، در تمامِ قصه‌ها، در تمامِ اَساطیرِ انسانی، در تمامِ مذاهب بشری، در طول تاریخ، تنهایی انسان به انواعِ گوناگون و زبانهای گوناگون بیان شده که "رنج انسان، تنهایی اوست در این عالم". این تنهایی چراست؟ 

ادامه مطلب ...

نوشته ثابت

« به نام خدای مستضعفان »

  اگر به مطالبی برخوردید که احیانا با مبانی تمدن و مدرنیسم در تداخل بود،خورده گیری نفرمایید. گفته شده حرف نشخوار آدمیزاد است،و این جوازی است بر سخن پراکنی بنده!

 

ادامه مطلب ...

تو را با غیر می بینم

تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید

دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی فتادم

تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

توانم وصف جور مرگ و صد دشوارتر زان لیک

چه گویم جور هجرت چون به گفتن در نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگی ها،بی قراری ها ؟

تو مه ، بی مهری و حرف منت باور نمی آید

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای زلف

که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید

دلم در دوریت خون شد ، بیا در اشک چشمم بین

خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید؟

 

 "مهدی اخوان ثالث"

پ.ن : به نقل از یکی از دوستان که در سر کلاس امروز آرام دو بیت از شعر بالا را خواند و چنان بر دلم نشست که گویی قسمتی از وجودم بود!

حس غریب

بعضی وقت ها به انتظار کسی نشستن که نمی دانی کیست و دلشوره ای که نمی دانی برای چیست شیرین ترین لحظات زندگی ات را تشکیل می دهند که به تمام مصائب روی زمین می ارزد، شاید هم به امید این حس زندگی می کنی!

ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه‌ای

در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانه‌ای

چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد

ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانه‌ای

زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل

قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانه‌ای

آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزه‌ای

چون برهد ز باز جان قالب چون سمانه‌ای

ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان

شاه و یگانه او بود کز تو خورد یگانه‌ای